- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 الا ای لعبت ساقی ز می پر کن مرا جامی که پیدا نیست کارم را درین گیتی سرانجامی
2 کنون چون توبه بشکستم به خلوت با تو بنشستم ز می باید که در دستم نهی هر ساعتی جامی
3 نباید خورد چندین غم بباید زیستن خرم که از ما اندرین عالم نخواهد ماند جز نامی
4 همی خور بادهٔ صافی ز غم آن به که کم لافی که هرگز عالم جافی نگیرد با کس آرامی
5 منه بر خط گردون سر ز عمر خویش بر خور که عمرت را ازین خوشتر نخواهد بود ایامی
6 چرا باشی چو غمناکی مدار از مفلسی باکی که ناگاهان شوی خاکی ندیده از جهان کامی
7 مترس از کار نابوده مخور اندوه بیهوده دل از غم دار آسوده به کام خود بزن گامی
8 ترا دهرست بدخواهی نشسته در کمینگاهی ز غداری به هر راهی بگسترده ترا دامی