- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ای زخط بگرفته خورشید رخت در بر هلال جز تو کس را نیست خورشید از گل ار عنبر هلال
2 تا خطت سر بر نزد رخساره ات را کس ندید کس نه بیند عید را هرگز مقدم بر هلال
3 هرکه آن خط سیه برطرف رویت دید گفت راست بودست اینکه می برداست نور از خور هلال
4 گرنه خط عنبرینت برده دل از دست او از شفق به هر چه دارد نعل در آذر هلال
5 عکس خط خویش را در چشم پرخونم نگر گر ندیدی در شفق ایماه سیمین بر هلال
6 شیشه افلاک بشکستی ز سنگ حادثات گرنه بگرفتی به طاق ابرویت ساغر هلال
7 لب نیست از خنده تا کردم و بدان خط نسبتش ظاهراً کردست از من این سخن باور هلال
8 این که می ماند به خط مشک رنگ یار من زان کند باور که مغزش نیست اندر سر هلال
9 پرتوی از روی تو یارای مخدوم ار نزد از چه رو از پرتو خورشید پیچد سر هلال
10 آن جوانمردی که هنگام سخایش خم گرفت هم ز بار سیم چرخ و هم و ز بار زر هلال