- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بشهر مصر در شوریدهٔای بود که در عین الیقینش دیدهای بود
2 چنین گفت او که هر شوریدهٔ راه که میرد از غم معشوق ناگاه
3 عجب نیست آن، عجب اینست کین سوز گذارد عاشقی در زندگی روز
4 اگر عاشق بماند زنده روزی بوَد چون شمع در اشکی و سوزی
5 نگیرد کار عاشق روشنائی مگر چون شمع سوزد در جدائی
6 چوسوز عاشق از صد شمع بیشست چو شمعش روشنی از شمع خویشست
7 اگر معشوق یابد عاشق زار روان گردد بسر مانند پرگار