اوائل گل سرخ است از میرزاده عشقی نمایشنامه 2

میرزاده عشقی

آثار میرزاده عشقی

میرزاده عشقی

اوائل گل سرخ است و انتهای بهار

1 اوائل گل سرخ است و انتهای بهار نشسته ام سر سنگی کنار یک دیوار

2 جوار دره دربند و دامن کهسار فضای شمران اندک ز قرب مغرب تار

3 نموده در پس که آفتاب تازه غروب سواد شهرری از دور نیست پیدا خوب

4 جهان نه روز بود در شمر نه شب محسوب شفق ز سرخی نیمیش بیرق آشوب

5 چو آفتاب پس کوهسار، پنهان شد ز شرق از پس اشجار، مه نمایان شد

6 هنوز شب نشده، آسمان چراغان شد جهان ز پرتو مهتاب نورباران شد

7 اگر چه قاعدتا ، شب سیاهی است پدید خلاف هر شبه، امشب دگر شبیست سپید

8 شما بهر چه که خوبست، ماه می گوئید بیا که امشب، ماهست و دهر، رنگ امید

9 جهان سپیدتر از فکرهای عرفانیست رفیق روح من، آن عشق های پنهانیست

10 درون مغزم از افکار خوش، چراغانیست چرا که در شب مه، فکر نیز نورانیست

11 نشسته ام به بلندی و پیش چشمم باز به هر کجا که کند چشم کار، چشم انداز

12 فتاده بر سر من فکرهای دور و دراز بر آن سرم که کنم سوی آسمان پرواز

13 فکنده نور مه از لابلای شاخه بید به جویبار و چمنزار خالهای سفید

14 بسان قلب پر از یأس و نقطه های امید خوش آنکه دور جوانی من شود تجدید

15 درون بیشه سیاه و سپید دشت و دمن تمام خطه تجریش سایه و روشن

16 ز سایه روشن عمرم رسید خاطر من گذشته های سپید و سیه ز سوز و محن

17 به ابر پاره چو مه نور خویش افشاند بسان پنبه آتش گرفته می ماند

18 ز من مپرس که کبکم خروس می خواند چو من ز حسن طبیعت که قدر می داند

19 حباب سبز چه رنگست شب ز نور چراغ؟ نموده است همان رنگ ماه منظر باغ

20 نشان آرزوی خویش، این دل پر داغ ز لابلای درختان، همی گرفت سراغ

21 چو زین سیاحت من یک دو ساعتی بگذشت ز دور دختر دهقانه‌ای هویدا گشت

22 قدم به ناز (بکافوروش) زمین می‌هشت نظرکنان همه سو، بیمناک بر در و دشت

23 تنش نهفته به چادر نماز آبیگون برون فتاده از آن پرده، چهره گلگون

24 در آن قیافه گهی شادمان و گه محزون به صد دلیل به آثار عاشقی مشحون

25 به رسم پوشش دوشیزگان شمرانی ز حیث جامه نه شهری بد و نه دهقانی

26 بر او تمام مزایای حسن ارزانی شبیه تر به فرشته است تا به انسانی

27 چو روی سبزه لب جو نشست آهسته بد او چو شاخ گلی روی سبزه ها رسته

28 شد آن فرشته در آن سبزه زار گلدسته گل ار چه بود، شد از سبزه نیز آرسته

29 فکنده زلف ز دو سوی بر جبین سفید تلالوئی به عذارش ز ماهتاب پدید

30 بسان آینه ای در مقابل خورشید نه هیچ عضو مر او راست در خور تنقید

31 که هست درخور تمجید و قابل تحسین نه هیچ وصف مر او را نه درخور تحسین

32 نگاه مردمک دیده اش سوی بالاست عیان از این حرکت، گو توجهش به خداست

33 و یا در این حرکت چیزی از خدا می خواست گهی نظر کند از زیر چشم بر چپ و راست

34 سیاهئی به همین دم ز دور پیدا بود رسید پیش، جوانی بلند بالا بود

35 ز آب و رنگ، همی بد نبود زیبا بود ز حیث جامه هم، از مردمان حالا بود

36 (جوان) سلام مریم مهپاره (مریم): کیست ایوائی! (جوان): منم نترس عزیز، از چه وقت اینجائی؟

37 (مریم) توئی عزیز دلم، به چه دیر می آئی سپس در آن شب مه، آن شب تماشائی!

38 دگر بقیه احوال پرسی و آداب به ماچ و بوسه بجا آمد، اندر آن مهتاب

39 خوش آنکه بر رخ یارش نظر کند شاداب لبش نجنبد و قلبش کند: سئوال و جواب

40 پس از سه چار دقیقه، ببرد دست آن مرد دو شیشه سرخ، ز جیب بغل برون آورد

41 از آن دوای که، آن شب به دردشان می خورد نخست جام به آن ماهرو تعارف کرد

42 (جوان) بخور که نیست به از این شراب اندر دهر (مریم): برای من که نخوردم بتر بود از زهر:

43 شراب خوب است اما برای مردم شهر: که هست خوردن نان از تنور و آب از نهر:

44 (جوان) ولم بکن، کم از این حرفها بزن، ده بیا: بخور عزیز دل من، (مریم): نمی خورم والله

45 (جوان): بخور ترا به خدا (مریم): نه نمی خورم به خدا (جوان): بخور، بخور، ده بخور (مریم): ای ولم بکن آقا

46 (جوان): بخور تصدق بادام چشمهات بخور: فدای آن لب شیرین تر از نبات بخور:

47 ترا قسم به تمام مقدسات بخور: ترا قسم به خداوند کائنات بخور:

48 (جوان): ترا قسم به دل عاشقان افسرده: به غنچه های سحر ناشکفته پژمرده:

49 به مرگ عاشق ناکام نوجوان مرده: بخور، بخور، ده بخور نیم جرعه، یک خورده

50 همی نمود پر از می پیاله را وان پس همی نهاد به لبهاش، او همی زد پس

51 (عشقی) دل من از تو چه پنهان، نموده بود هوس که کاش زین همه اصرار، قدر بال مگس:

52 خلاصه کرد به اصرار، نرم یارو را به زور روی، ز رو برد نازنین رو را

53 نمود با لب وی آشنای، دارو را خوراند آخر کار، آن «نمی خورم گو» را

54 پس از سه چار دقیقه، ز روی شنگولی شروع شد به سخن های عشق معمولی

55 «تصدقت بروم به، چقدر مقبولی: تو از تمام دواهای حسن کبسولی:

56 سخن گهی هم در ضمن شوخی و خنده بد از عروسی و عقد و نکاح زیبنده

57 شریک بودن در زندگی آینده پس آن جوان پی تفریح، پنجه افکنده

58 کشیده نعره که امشب بهشت : «دربند» است رسد به آرزویش، هر که آرزومند است

59 دو دست من به سر زلف یار پیوند است بریز باده به حلقم که دست من بند است

60 به روی دشت و دمن ماهتاب با مه جفت «بیار باده که شکر خدای باید گفت »

61 ز بعد آن که مر، این نکته چو در را سفت ز بس که، جام به هم خورد، گوش من بشنفت

62 از آن به بعد بدیدم که هر دو خوابیدند خدای شکر که آنها مرا نمی دیدند

63 به هم چون شهد و شکر آن دو یار چسبیدند به روی سبزه، بسی روی هم بغلطیدند

64 به روی دشت و دمن ماهتاب تابیده به هر کجا نگری نقره گرد پاشیده

65 به روی سبزه چمن، آن دو یار خوابیده مرا ز دیدنشان، لذتیست در دیده

66 صدای قهقهه کبکی ز کوهسار آید غریو ریختن آب، از آبشار آید

67 ز دور زمزمه سوزناک تار آید در این میانه صدائی از آن دو یار آید

68 وزان ز جانب «توچال » بادی اندک سرد که شاخه های درختان از آن به هم می خورد

69 همی گذشت چو از خوابگاه آن زن و مرد برای شامه ها، بوی عشق می آورد

70 در آن دقیقه که آنها جدا شدند از هم به عضو پردگی و محرمانه مریم

71 فتاد دیده پروین و ماه نامحرم ستاره ها همه دیدند آسمان ها هم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر