- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 در زمستان یک شبی بهلول مست پای در گل میشد و کفشی بدست
2 سائلی گفتش که سر داری براه تو کجا خواهی شدن زین جایگاه
3 گفت دارم سوی گورستان شتاب زانکه آنجا ظالمیست اندر عذاب
4 میروم چون گور او پر آتش است گرم گردم زانکه سر ما ناخوش است
5 آن یکی را این چنین مرگی بود وان دگر را مرگ او برگی بود
6 ظلم آتش در درونت افکند در میان خاک و خونت افکند
7 گر چه راه ظلم از پیشان رود هرکه آن ره رفت سرگردان رود