- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ابلهی دید اشتری به چرا گفت نقشت همه کژست چرا
2 گفت اشتر که اندرین پیکار عیب نقاش میکنی هشدار
3 در کژیام مکن به نقش نگاه تو زمن راه راست رفتن خواه
4 نقشم از مصلحت چنان آمد از کژی راستی کمان امد
5 تو فضول از میانه بیرون بر گوش خر در خور است با سرِ خر
6 هست شایسته گرچت آمد خشم طاق ابرو برای جفتی چشم
7 هرچه او کرده عیب او مکنید با بد و نیک جز نکو مکنید
8 دست عقل از سخت بنیرو شد چشم خورشیدبین ز ابرو شد
9 زشت و نیکو به نزد اهل خرد سخت نیک است از او نیاید بد
10 به خدایی سزا مر او را دان شب و شبگیر رو مر او را خوان
11 آن نکوتر که هرچه زو بینی گرچه زشت آن همه نکو بینی
12 جسم را قسم راحت آمد و رنج روح را راحت است همچون گنج
13 لیک ماری شکنج بر سر اوست دست و پای خرد برابر اوست