1 کس دل ندهد بدو که خونخوار منست جان رفت چه جای کفش و دستار منست
2 تو نیز برو دلا که این کار تو نیست این کار منست کار من است کار منست
1 گشت با عیسی یکی ابله رفیق استخوانها دید در حفرهٔ عمیق
2 گفت ای همراه آن نام سنی که بدان مرده تو زنده میکنی
1 بود شخصی مفلسی بی خان و مان مانده در زندان و بند بی امان
2 لقمهٔ زندانیان خوردی گزاف بر دل خلق از طمع چون کوه قاف
1 من چنان مردم که بر خونی خویش نوش لطف من نشد در قهر نیش
2 گفت پیغامبر به گوش چاکرم کو برد روزی ز گردن این سرم
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو
1 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
2 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد