- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بی تو به سر می نشود با دگری مینشود هر چه کنم عشق بیان بیجگری مینشود
2 اشک دوان هر سحری از دلم آرد خبری هیچ کسی را ز دلم خود خبری مینشود
3 یک سر مو از غم تو نیست که اندر تن من آب حیاتی ندهد یا گهری مینشود
4 ای غم تو راحت جان چیستت این جمله فغان تا بزنم بانگ و فغان خود حشری مینشود
5 میل تو سوی حشرست پیشه تو شور و شرست بی ره و رای تو شها رهگذری مینشود
6 چیست حشر از خود خود رفتن جانها به سفر مرغ چو در بیضه خود بال و پری مینشود
7 بیست چو خورشید اگر تابد اندر شب من تا تو قدم درننهی خود سحری مینشود
8 دانه دل کاشتهای زیر چنین آب و گلی تا به بهارت نرسد او شجری مینشود
9 در غزلم جبر و قدر هست از این دو بگذر زانک از این بحث به جز شور و شری مینشود