نگر خواب را بیهده از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 3

ابوالقاسم فردوسی

آثار ابوالقاسم فردوسی

ابوالقاسم فردوسی

نگر خواب را بیهده نشمری

1 نگر خواب را بیهده نشمری یکی بهره دانی ز پیغمبری

2 به ویژه که شاه جهان بیندش روان درخشنده بگزیندش

3 ستاره زند رای با چرخ و ماه سخنها پراگنده کرده به راه

4 روانهای روشن ببیند به خواب همه بودنیها چوآتش برآب

5 شبی خفته بد شاه نوشین روان خردمند و بیدار و دولت جوان

6 چنان دید درخواب کز پیش تخت برستی یکی خسروانی درخت

7 شهنشاه را دل بیاراستی می‌و رود و رامشگران خواستی

8 بر او بران گاه آرام و ناز نشستی یکی تیزدندان گراز

9 چو بنشست می خوردن آراستی وزان جام نوشین‌روان خواستی

10 چوخورشید برزد سر از برج گاو ز هر سو برآمد خروش چگاو

11 نشست از بر تخت کسری دژم ازان دیده گشته دلش پر ز غم

12 گزارندهٔ خواب را خواندند ردان را ابر گاه بنشاندند

13 بگفت آن کجا دید در خواب شاه بدان موبدان نماینده راه

14 گزارندهٔ خواب پاسخ نداد کزان دانش او را نبد هیچ یاد

15 به نادانی آنکس که خستو شود ز فام نکوهنده یک سو شود

16 ز داننده چون شاه پاسخ نیافت پراندیشه دل را سوی چاره تافت

17 فرستاد بر هر سویی مهتری که تا باز جوید ز هر کشوری

18 یکی بدره با هر یکی یار کرد به برگشتن امید بسیار کرد

19 به هر بدره‌ای بد درم ده هزار بدان تاکند در جهان خواستار

20 گزارنده خواب دانا کسی به هر دانشی راه جسته بسی

21 که بگزارد این خواب شاه جهان نهفته بر آرد ز بند نهان

22 یکی بدره آگنده او را دهند سپاسی به شاه جهان برنهند

23 به هر سو بشد موبدی کاردان سواری هشیوار بسیار دان

24 یکی از ردان نامش آزادسرو ز درگاه کسری بیامد به مرو

25 بیامد همه گرد مرو او بجست یکی موبدی دید بازند و است

26 همی کودکان را بیاموخت زند به تندی و خشم و ببانگ بلند

27 یکی کودکی مهتر ایدر برش پژوهنده زند وا ستا سرش

28 همی‌خواندندیش بوزرجمهر نهاده بران دفتر از مهر چهر

29 عنانرا بپیچید موبد ز راه بیامد بپرسید زو خواب شاه

30 نویسنده گفت این نه کارمنست زهر دانشی زند یارمنست

31 ز موبد چو بشنید بوزرجمهر بدو داد گوش و بر افروخت چهر

32 باستاد گفت این شکارمنست گزاریدن خواب کارمنست

33 یکی بانگ برزد برو مرد است که تو دفتر خویش کردی درست

34 فرستاده گفت ای خردمند مرد مگر داند او گرد دانا مگرد

35 غمی شد ز بوزرجمهر اوستاد بگوی آنچ داری بدو گفت یاد

36 نگویم من این گفت جز پیش شاه بدانگه که بنشاندم پیش گاه

37 بدادش فرستاده اسب و درم دگر هرچ بایستش از بیش و کم

38 برفتند هر دو برابر ز مرو خرامان چو زیر گل اندر تذرو

39 چنان هم گرازان و گویان ز شاه ز فرمان وز فر وز تاج و گاه

40 رسیدند جایی کجا آب بود چو هنگامه خوردن و خواب بود

41 به زیر درختی فرود آمدند چوچیزی بخوردند و دم بر زدند

42 بخفت اندران سایه بوزرجمهر یکی چادر اندرکشیده به چهر

43 هنوز این گرانمایه بیدار بود که با او به راه اندرون یار بود

44 نگه کرد و پیسه یکی مار دید که آن چادر از خفته اندر کشید

45 ز سر تا به پایش ببویید سخت شد ازپیش اونرم سوی درخت

46 چو مار سیه بر سر دار شد سر کودک از خواب بیدار شد

47 چو آن اژدها شورش او شنید بران شاخ باریک شد ناپدید

48 فرستاده اندر شگفتی بماند فراوان برو نام یزدان بخواند

49 به دل گفت کین کودک هوشمند بجایی رسد در بزرگی بلند

50 وزان بیشه پویان به راه آمدند خرامان به نزدیک شاه آمدند

51 فرستاده از پیش کودک برفت برتخت کسری خرامید تفت

52 بدو گفت کای شاه نوشین‌روان تویی خفته بیدار و دولت جوان

53 برفتم ز درگاه شاها به مرو بگشتم چو اندر گلستان تذرو

54 ز فرهنگیان کودکی یافتم بیاوردم و تیز بشتافتم

55 بگفت آن سخن کزلب او شنید ز مار سیاه آن شگفتی که دید

56 جهاندار کسری ورا پیش خواند وزان خواب چندی سخنها براند

57 چوبشنید دانا ز نوشین روان سرش پرسخن گشت و گویا زبان

58 چنین داد پاسخ که در خان تو میان بتان شبستان تو

59 یکی مرد برناست کز خویشتن به آرایش جامه کردست زن

60 ز بیگانه پردخته کن جایگاه برین رای ما تا نیابند راه

61 بفرمای تا پیش تو بگذرند پی خویشتن بر زمین بسپرند

62 بپرسیم زان ناسزای دلیر که چون اندر آمد به بالین شیر

63 ز بیگانه ایوانش پردخت کرد درکاخ شاهنشهی سخت کرد

64 بتان شبستان آن شهریار برفتند پر بوی و رنگ و نگار

65 سمن بوی خوبان با ناز و شرم همه پیش کسری برفتند نرم

66 ندیدند ازین سان کسی در میان برآشفت کسری چو شیر ژیان

67 گزارنده گفت این نه اندر خورست غلامی میان زنان اندرست

68 شمن گفت رفتن بافزون کنید رخ از چادر شرم بیرون کنید

69 دگر باره بر پیش بگذاشتند همه خواب را خیره پنداشتند

70 غلامی پدید آمد اندر میان به بالای سرو و بچهر کیان

71 تنش لرز لرزان به کردار بید دل از جان شیرین شده نا امید

72 کنیزک بدان حجره هفتاد بود که هر یک به تن سرو آزاد بود

73 یکی دختری مهتر چاج بود به بالای سرو و ببر عاج بود

74 غلامی سمن پیکر و مشک‌بوی به خان پدر مهربان بد بدوی

75 بسان یکی بنده در پیش اوی به هر جا که رفتی بدی خویش اوی

76 بپرسید ز و گفت کین مرد کیست کسی کو چنین بنده پرورد کیست

77 چنین برگزیدی دلیر و جوان میان شبستان نوشین‌روان

78 چنین گفت زن کین ز من کهترست جوانست و با من ز یک مادرست

79 چنین جامه پوشید کز شرم شاه نیارست کردن به رویش نگاه

80 برادر گر از تو بپوشید روی ز شرم توبود آن بهانه مجوی

81 چو بشنید این گفته نوشین‌روان شگفت آمدش کار هر دو جوان

82 برآشفت زان پس به دژخیم گفت که این هر دو در خاک باید نهفت

83 کشنده ببرد آن دو تن را دوان پس پردهٔ شاه نوشین‌روان

84 برآویختشان درشبستان شاه نگونسار پرخون و تن پر گناه

85 گزارندهٔ خواب را بدره داد ز اسب وز پوشیدنی بهره داد

86 فرومانده از دانش او شگفت ز گفتارش اندازه‌ها برگرفت

87 نوشتند نامش به دیوان شاه بر موبدان نماینده راه

88 فروزنده شد نام بوزرجمهر بدو روی بنمود گردان سپهر

89 همی روز روزش فزون بود بخت بدو شادمان بد دل شاه سخت

90 دل شاه کسری پر از داد بود به دانش دل ومغزش آباد بود

91 بدرگاه بر موبدان داشتی ز هر دانشی بخردان داشتی

92 همیشه سخن گوی هفتاد مرد به درگاه بودی بخواب و بخورد

93 هرانگه که پردخته گشتی ز کار ز داد و دهش وز می و میگسار

94 زهر موبدی نوسخن خواستی دلش را بدانش بیاراستی

95 بدانگاه نو بود بوزرجمهر سراینده وزیرک وخوب چهر

96 چنان بدکزان موبدان و ردان ستاره شناسان و هم بخردان

97 همی دانش آموخت و اندر گذشت و زان فیلسوفان سرش برگذشت

98 چنان بد که بنشست روزی بخوان بفرمود کاین موبدان را بخوان

99 که باشند دانا و دانش پذیر سراینده و باهش و یاد گیر

100 برفتند بیداردل موبدان زهر دانشی راز جسته ردان

101 چو نان خورده شد جام می‌خواستند به می جان روشن بیاراستند

102 بدانندگان شاه بیدار گفت که دانش گشاده کنید از نهفت

103 هران کس که دارد به دل دانشی بگوید مرا زو بود رامشی

104 ازیشان هران کس که دانا بدند بگفتن دلیر و توانا بدند

105 زبان برگشادند برشهریار کجا بود داننده را خواستار

106 چو بوزرجمهر آن سخنها شنید بدانش نگه کردن شاه دید

107 یکی آفرین کرد و بر پای خاست چنین گفت کای داور داد و راست

108 زمین بنده تاج وتخت تو باد فلک روشن از روی و بخت تو باد

109 گر ای دون که فرمان دهی بنده را که بگشاید از بند گوینده را

110 بگویم و گر چند بی‌مایه‌ام بدانش در از کمترین پایه‌ام

111 نکوهش نباشد که دانا زبان گشاده کند نزد نوشین‌روان

112 نگه کرد کسری بداننده گفت که دانش چرا باید اندر نهفت

113 چوان برزبان پادشاهی نمود ز گفتار او روشنایی فزود

114 بدو گفت روشن روان آنکسی که کوتاه گوید به معنی بسی

115 کسی را که مغزش بود پرشتاب فراوان سخن باشد و دیر یاب

116 چو گفتار بیهوده بسیار گشت سخن گوی در مردمی خوارگشت

117 هنرجوی و تیمار بیشی مخور که گیتی سپنجست و ما بر گذر

118 همه روشنیهای تو راستیست ز تاری وکژی بباید گریست

119 دل هرکسی بندهٔ آرزوست وزو هر یکی را دگرگونه خوست

120 سر راستی دانش ایزدست چو دانستیش زو نترسی بدست

121 خردمند ودانا و روشن روان تنش زین جهانست وجان زان جهان

122 هران کس که در کار پیشی کند همه رای وآهنگ بیشی کند

123 بنایافت رنجه مکن خویشتن که تیمارجان باشد و رنج تن

124 ز نیرو بود مرد را راستی ز سستی دروغ آید وکاستی

125 ز دانش چوجان تو را مایه نیست به از خامشی هیچ پیرایه نیست

126 چو بردانش خویش مهرآوری خرد را ز تو بگسلد داوری

127 توانگر بود هر کرا آز نیست خنک بنده کش آز انباز نیست

128 مدارا خرد را برادر بود خرد بر سر جان چو افسر بود

129 چو دانا تو را دشمن جان بود به از دوست مردی که نادان بود

130 توانگر شد آنکس که خشنود گشت بدو آز و تیمار او سود گشت

131 بموختن گر فروتر شوی سخن را ز دانندگان بشنوی

132 به گفتار گرخیره شد رای مرد نگردد کسی خیره همتای مرد

133 هران کس که دانش فرامش کند زبان را به گفتار خامش کند

134 چوداری بدست اندرون خواسته زر و سیم و اسبان آراسته

135 هزینه چنان کن که بایدت کرد نشاید گشاد و نباید فشرد

136 خردمند کز دشمنان دور گشت تن دشمن او را چو مزدور گشت

137 چو داد تن خویشتن داد مرد چنان دان که پیروز شد در نبرد

138 مگو آن سخن کاندرو سود نیست کزان آتشت بهره جز دود نیست

139 میندیش ازان کان نشاید بدن نداند کس آهن به آب آژدن

140 فروتن بود شه که دانا بود به دانش بزرگ و توانا بود

141 هر آنکس که او کردهٔ کردگار بداند گذشت از بد روزگار

142 پرستیدن داور افزون کند ز دل کاوش دیو بیرون کند

143 بپرهیزد از هرچ ناکردنیست نیازارد آن را که نازردنیست

144 به یزدان گراییم فرجام کار که روزی ده اویست و پروردگار

145 ازان خوب گفتار بوزرجمهر حکیمان همه تازه کردند چهر

146 یکی انجمن ماند اندر شگفت که مرد جوان آن بزرگی گرفت

147 جهاندار کسری درو خیره ماند سرافراز روزی دهان را بخواند

148 بفرمود تا نام او سر کنند بدانگه که آغاز دفتر کنند

149 میان مهان بخت بوزرجمهر چو خورشید تابنده شد بر سپهر

150 ز پیش شهنشاه برخاستند برو آفرینی نو آراستند

151 بپرسش گرفتند زو آنچ گفت که مغز ودلش باخرد بود جفت

152 زبان تیز بگشاد مرد جوان که پاکیزه دل بود و روشن‌روان

153 چنین گفت کز خسرو دادگر نپیچید باید به اندیشه سر

154 کجا چون شبانست ما گوسفند و گر ما زمین او سپهر بلند

155 نشاید گذشتن ز پیمان اوی نه پیچیدن از رای و فرمان اوی

156 بشادیش باید که باشیم شاد چو داد زمانه بخواهیم داد

157 هنرهاش گسترده اندرجهان همه راز او داشتن درنهان

158 مشو با گرامیش کردن دلیر کزآتش بترسد دل نره شیر

159 اگر کوه فرمانش دارد سبک دلش خیره خوانیم و مغزش تنک

160 همه بد ز شاهست و نیکی زشاه کزو بند و چاهست و هم تاج و گاه

161 سرتاجور فر یزدان بود خردمند ازو شاد وخندان بود

162 ازآهرمنست آن کزو شاد نیست دل و مغزش از دانش آباد نیست

163 شنیدند گفتار مرد جوان فروبست فرتوت را زو زبان

164 پراگنده گشتند زان انجمن پر از آفرین روز و شبشان دهن

165 دگر هفته روشن دل شهریار همی‌بود داننده را خواستار

166 دل از کار گیتی به یکسو کشید کجا خواست گفتار دانا شنید

167 کسی کو سرافراز درگاه بود به دانندگی درخور شاه بود

168 برفتند گویندگان سخن جوان و جهاندیده مرد کهن

169 سرافراز بوزرجمهرجوان بشد باحکیمان روشن‌روان

170 حکیمان داننده و هوشمند رسیدند نزدیک تخت بلند

171 نهادند رخ سوی بوزرجمهر که کسری همی زو برافروخت چهر

172 ازیشان یکی بود فرزانه‌تر بپرسید ازو از قضا و قدر

173 که انجام و فرجام چونین سخن چه گونه‌است و این برچه آید ببن

174 چنین داد پاسخ که جوینده مرد دوان وشب و روز با کار کرد

175 بود راه روزی برو تارو تنگ بجوی اندرون آب او با درنگ

176 یکی بی هنر خفته بر تخت بخت همی گل فشاند برو بر درخت

177 چنینست رسم قضا و قدر ز بخشش نیابی به کوشش گذر

178 جهاندار دانا و پروردگار چنین آفرید اختر روزگار

179 دگرگفت کان چیز کافزون ترست کدامست و بیشی که را در خورست

180 چنین گفت کان کس که داننده تر به نیکی کرا دانش آید ببر

181 دگرگفت کز ما چه نیکوترست ز گیتی کرانیکویی درخورست

182 چنین داد پاسخ که آهستگی کریمی وخوبی وشایستگی

183 فزونتر بکردن سرخویش پست ببخشد نه از بهر پاداش دست

184 بکوشد بجوید بگرد جهان خرامد به هنگام با همرهان

185 دگر گفت کاندر خردمند مرد هنرچیست هنگام ننگ و نبرد

186 چنین گفت کان کس که آهوی خویش ببیند بگرداند آیین وکیش

187 بپرسید دیگر که در زیستن چه سازی که کمتر بود رنج تن

188 چنین داد پاسخ که گر با خرد دلش بردبارست رامش برد

189 بداد وستد در کند راستی ببندد در کژی و کاستی

190 ببخشد گنه چون شود کامکار نباشد سرش تیز و نا بردبار

191 بپرسید دیگر که از انجمن نگهبان کدامست برخویشتن

192 چنین گفت کان کو پس آرزوی نرفت از کریمی وز نیک خوی

193 دگر کو بسستی نشد پیش کار چو دید او فزونی بدروزگار

194 دگرگفت کزبخشش نیک‌خوی کدامست نیکوتر از هر دو سوی

195 کجا در دو گیتیش بارآورد بسالی دو بارش بهارآورد

196 چنین گفت کان کس که با خواسته ببخشش کند جانش آراسته

197 وگر بر ستاننده آرد سپاس ز بخشنده بازارگانی شناس

198 دگر گفت کز مرد پیرایه چیست وزان نیکوییها گرانمایه چیست

199 چنین داد پاسخ که بخشنده مرد کجا نیکویی با سزاوار کرد

200 ببالد به کردار سرو بلند چو بالید هرگز نباشد نژند

201 وگر ناسزا را بسایی به مشک نبوید نروید گل از خار خشک

202 سخن پرسی از گنگ گر مرد کر به بار آید ورای ناید ببر

203 یکی گفت کاندر سرای سپنج نباشد خردمند بی‌درد و رنج

204 چه سازیم تا نام نیک آوریم درآغاز فرجام نیک آوریم

205 بدو گفت شو دور باش از گناه جهان را همه چون تن خویش خواه

206 هران چیزکانت نیاید پسند تن دوست و دشمن دران برمبند

207 دگرگفت کوشش ز اندازه بیش چه گویی کزین دوکدامست پیش

208 چنین داد پاسخ که اندر خرد جز اندیشه چیزی نه اندر خورد

209 بکوشی چو در پیش کار آیدت چوخواهی که رنجی به بار آیدت

210 سزای ستایش دگر گفت کیست اگر برنکوهیده باید گریست

211 چنین گفت کان کو به یزدان پاک فزون دارد امید و هم بیم و باک

212 دگر گفت کای مرد روشن‌خرد ز گردون چه بر سر همی‌بگذرد

213 کدامست خوشتر مرا روزگار ازین برشده چرخ ناپایدار

214 سخن گوی پاسخ چنین داد باز که هرکس که گشت ایمن و بی‌نیاز

215 به خوبی زمانه ورا داد داد سزد گر نگیری جز از داد یاد

216 بپرسید دیگر که دانش کدام به گیتی که باشیم زو شادکام

217 چنین گفت کان کو بود بردبار به نزدیک اومرد بی‌شرم خوار

218 دگر گفت کان کو نجوید گزند ز خوها کدامش بود سودمند

219 بگفت آنک مغزش نجوشد زخشم بخوابد بخشم از گنهکار چشم

220 دگر گفت کان چیست ای هوشمند که آید خردمند را آن پسند

221 چنین گفت کان کو بود پر خرد ندارد غم آن کزو بگذرد

222 وگر ارجمندی سپارد به خاک نبندد دل اندر غم و درد پاک

223 دگر کو ز نادیدنیها امید چنان بگسلد دل چو از باد بید

224 دگر گفت بد چیست بر پادشای کزو تیره گردد دل پارسای

225 چنین داد پاسخ که بر شهریار خردمند گوید که آهو چهار

226 یکی آنک ترسد ز دشمن به جنگ و دیگر که دارد دل از بخش تنگ

227 دگر آنک رای خردمند مرد به یک سو نهد روز ننگ و نبرد

228 چهارم که باشد سرش پرشتاب نجوید به کار اندر آرام و خواب

229 بپرسید دیگر که بی عیب کیست نکوهیدن آزادگان را بچیست

230 چنین گفت کین رابه بخشیم راست که جان وخرد درسخن پادشاست

231 گرانمایگان را فسون و دروغ به کژی و بیداد جستن فروغ

232 میانه بو د مرد کنداوری نکوهشگر و سر پر از داوری

233 منش پستی وکام برپادشا به بیهوده خستن دل پارسا

234 زبان راندن و دیده بی‌آب شرم گزیدن خروش اندر آواز نرم

235 خردمند مردم که دارد روا خرد دور کردن ز بهر هوا

236 بپرسید دیگر یکی هوشمند که اندرجهان چیست آن بی‌گزند

237 چنین داد پاسخ او کز نخست درپاک یزدان بدانست وجست

238 کزویت سپاس و بدویت پناه خداوند روز و شب و هور و ماه

239 دل خویش راآشکار و نهان سپردن به فرمان شاه جهان

240 تن خویشتن پروریدن به ناز برو سخت بستن در رنج وآز

241 نگه داشتن مردم خویش را گسستن تن از رنج درویش را

242 سپردن به فرهنگ فرزند خرد که گیتی بنادان نشاید سپرد

243 چوفرمان پذیرنده باشد پسر نوازنده باید که باشد پدر

244 بپرسید دیگر که فرزند راست به نزد پدر جایگاهش کجاست

245 چنین داد پاسخ که نزد پدر گرامی چوجانست فرخ پسر

246 پس ازمرگ نامش بماند به جای ازیرا پسرخواندش رهنمای

247 بپرسید دیگر که ازخواسته که دانی که دارد دل آراسته

248 چنین داد پاسخ که مردم به چیز گرامیست وز چیز خوارست نیز

249 نخست آنکه یابی بدو آرزوی ز هستیش پیدا کنی نیک‌خوی

250 وگر چون بباید نیاری به کار همان سنگ وهم گوهر شاهوار

251 دگر گفت با تاج و نام بلند کرا خوانی از خسروان سودمند

252 چنین داد پاسخ کزان شهریار که ایمن بود مرد پرهیزکار

253 وز آواز او بدهراسان بود زمین زیر تختش تن آسان بود

254 دگر گفت مردم توانگر بچیست به گیتی پر از رنج و درویش کیست

255 چنین گفت آنکس که هستش بسند ببخش خداوند چرخ بلند

256 کسی را کجا بخت انباز نیست بدی در جهان بتر از آز نیست

257 ازو نامداران فروماندند همه همزبان آفرین خواندند

258 چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه نشست از بر تخت پیروز شاه

259 بخواند آنکسی راکه دانا بدند به گفتار ودانش توانا بدند

260 بگفتند هرگونه‌ای هرکسی همانا پسندش نیامد بسی

261 چنین گفت کسری به بوزرجمهر که از چادر شرم بگشای چهر

262 سخن گوی دانا زبان برگشاد ز هرگونه دانش همی‌کرد یاد

263 نخست آفرین کرد بر شهریار که پیروز بادا سر تاجدار

264 دگر گفت مردم نگردد بلند مگر سر بپیچد ز راه گزند

265 چو باید که دانش بیفزایدت سخن یافتن را خرد بایدت

266 در نام جستن دلیری بود زمانه ز بد دل به سیری بود

267 وگر تخت جویی هنر بایدت چوسبزی بود شاخ و بر بایدت

268 چوپرسند پرسندگان از هنر نشاید که پاسخ دهیم ازگهر

269 گهر بی‌هنر ناپسندست وخوار برین داستان زد یکی هوشیار

270 که گر گل نبوید به رنگش مجوی کز آتش بروید مگر آب جوی

271 توانگر به بخشش بود شهریار به گنج نهفته نه‌ای پایدار

272 به گفتار خوب ار هنر خواستی به کردار پیدا کند راستی

273 فروتر بود هرک دارد خرد سپهرش همی درخرد پرورد

274 چنین هم بود مردم شاد دل ز کژیش خون گردد آزاد دل

275 خرد درجهان چون درخت وفاست وزو بار جستن دل پادشاست

276 چوخرسند باشی تن آسان شوی چو آز آوری زو هراسان شوی

277 مکن نیک مردی به جای کسی که پاداش نیکی نیابی بسی

278 گشاده دلانرا بود بخت یار انوشه کسی کو بود بردبار

279 هران کس که جوید همی برتری هنرها بباید بدین داوری

280 یکی رای وفرهنگ باید نخست دوم آزمایش بباید درست

281 سیوم یار باید بهنگام کار ز نیک وز بد برگرفتن شمار

282 چهارم که مانی بجا کام را ببینی ز آغاز فرجام را

283 به پنجم اگر زورمندی بود به تن کوشش آری بلندی بود

284 وزین هر دری جفت گردد سخن هنرخیره بی‌آزمایش مکن

285 ازان پس چو یارت بود نیکساز بروبر به هنگامت آید نیاز

286 چو کوشش نباشد تن زورمند نیارد سر آرزوها ببند

287 چو کوشش ز اندازه اندر گذشت چنان دان که کوشنده نومید گشت

288 خوی مرد دانا بگوییم پنج کزان عادت او خود نباشد به رنج

289 چونادان عادت کند هفت چیز ز وان هفت چیز به رنج‌ست نیز

290 نخست آنک هرکس که دارد خرد ندارد غم آن کزو بگذرد

291 نه شادان کند دل بنایافته نه گر بگذرد زو شود تافته

292 چو از رنج وز بد تن آسان شود ز نابودنیها هراسان شود

293 چو سختیش پیش آید از هر شمار شود پیش و سستی نیارد به کار

294 ز نادان که گفتیم هفتست راه یکی آنک خشم آورد بی‌گناه

295 گشاده کند گنج بر ناسزای نه زو مزد یابد بهر دو سرای

296 سه دیگر به یزدان بود ناسپاس تن خویش را در نهان ناشناس

297 چهارم که با هر کسی راز خویش بگوید برافرازد آواز خویش

298 به پنجم به گفتار ناسودمند تن خویش دارد بدرد و گزند

299 ششم گردد ایمن ز نا استوار همی پرنیان جوید از خار بار

300 به هفتم که بستیهد اندر دروغ به بی‌شرمی اندر بجوید فروغ

301 چنان دان توای شهریار بلند که از وی نبیند کسی جز گزند

302 چو بر انجمن مرد خامش بود ازان خامشی دل به رامش بود

303 سپردن به دانای داننده گوش به تن توشه یابد به دل رای وهوش

304 شنیده سخنها فرامش مکن که تاجست برتخت شاهی سخن

305 چوخواهی که دانسته آید به بر به گفتار بگشای بند از هنر

306 چوگسترد خواهی به هر جای نام زبان برکشی همچو تیغ از نیام

307 چو بامرد دانات باشد نشست زبردست گردد سر زیر دست

308 ز دانش بود جان و دل را فروغ نگر تا نگردی به گرد دروغ

309 سخنگوی چون بر گشاید سخن بمان تا بگوید تو تندی مکن

310 زبان را چو با دل بود راستی ببندد ز هر سو درکاستی

311 ز بیکار گویان تو دانا شوی نگویی ازان سان کزو بشنوی

312 ز دانش دربی‌نیازی مجوی و گر چند ازو سخنی آید بروی

313 همیشه دل شاه نوشین‌روان مبادا ز آموختن ناتوان

314 بپرسید پس موبد تیز مغز که اندر جهان چیست کردار نغز

315 کجا مرد را روشنایی دهد ز رنج زمانه رهایی دهد

316 چنین داد پاسخ که هر کو خرد بیابد ز هر دو جهان بر خورد

317 بدو گفت گرنیستش بخردی خرد خلعتی روشنست ایزدی

318 چنین داد پاسخ که دانش بهست چو دانا بود برمهان برمهست

319 بدو گفت گر راه دانش نجست بدین آب هرگز روان را نشست

320 چنین داد پاسخ که از مرد گرد سرخویش را خوار باید شمرد

321 اگر تاو دارد به روز نبرد سر بدسگال اندر آرد بگرد

322 گرامی بود بر دل پادشا بود جاودان شاد و فرمانروا

323 بدو گفت گرنیستش بهره زین ندارد پژوهیدن آیین و دین

324 چنین داد پاسخ که آن به که مرگ نهد بر سر او یکی تیره ترگ

325 دگر گفت کزبار آن میوه دار که دانا بکارد به باغ بهار

326 چه سازیم تاهرکسی برخوریم وگر سایهٔ او به پی بسپریم

327 چنین داد پاسخ که هر کو زبان ز بد بسته دارد نرنجد روان

328 کسی را ندرد به گفتار پوست بود بر دل انجمن نیز دوست

329 همه کار دشوارش آسان شود ورا دشمن ودوست یکسان شود

330 دگر گفت کان کو ز راه گزند بگردد بزرگست و هم ارجمند

331 چنین داد پاسخ که کردار بد بسان درختیست با بار بد

332 اگر نرم گوید زبان کسی درشتی به گوشش نیاید بسی

333 بدان کز زبانست گوشش به رنج چو رنجش نجویی سخن را بسنج

334 همان کم سخن مرد خسروپرست جز از پیش گاهش نشاید نشست

335 دگر از بدیهای نا آمده گریزد چو از دام مرغ و دده

336 سه دیگر که بر بد توانا بود بپرهیزد ار ویژه دانا بود

337 نیازد به کاری که ناکردنیست نیازارد آن را که نازردنیست

338 نماند که نیکی برو بگذرد پی روز نا آمده نشمرد

339 بدشمن ز نخچیر آژیرتر برو دوست همواره چون تیر و پر

340 ز شادی که فرجام او غم بود خردمند را ارز وی کم بود

341 تن آسانی و کاهلی دور کن بکوش وز رنج تنت سور کن

342 که ایدر تو را سود بی‌رنج نیست چنان هم که بی‌پاسبان گنج نیست

343 ازین باره گفتار بسیار گشت دل مردم خفته بیدار گشت

344 جهان زنده باد به نوشین‌روان همیشه جهاندار و دولت جوان

345 برو خواندند آفرین موبدان کنارنگ و بیداردل بخردان

346 ستودند شاه جهان را بسی برفتند با خرمی هرکسی

347 دوهفته برین نیز بگذشت شاه بپردخت روزی ز کاری سپاه

348 بفرمود تا موبدان و ردان به ایوان خرامند با بخردان

349 بپرسید شاه ازبن و از نژاد ز تیزی و آرام و فرهنگ و داد

350 ز شاهی وز داد کنداوران ز آغاز وفرجام نیک اختران

351 سخن کرد زین موبدان خواستار به پرسش گرفت آنچ آید به کار

352 به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت که رخشنده گوهر برآر از نهفت

353 یکی آفرین کرد بوزرجمهر که‌ای شاه روشن‌دل و خوب‌چهر

354 چنان دان که اندر جهان نیز شاه یکی چون تو ننهاد برسرکلاه

355 به داد و به دانش به تاج و به تخت به فر و به چهر و برای و به بخت

356 چوپرهیزکاری کند شهریار چه نیکوست پرهیز با تاجدار

357 ز یزدان بترسد گه داوری نگردد به میل و بکنداوری

358 خرد راکند پادشا بر هوا بدانگه که خشم آورد پادشا

359 نباید که اندیشهٔ شهریار بود جز پسندیدهٔ کردگار

360 ز یزدان شناسد همه خوب و زشت به پاداش نیکی بجوید بهشت

361 زبان راست گوی و دل آزرم‌جوی همیشه جهان را بدو آبروی

362 هران کس که باشد ورا رای‌زن سبک باشد اندر دل انجمن

363 سخن گوی وروشن دل و دادده کهان را بکه دارد و مه به مه

364 کسی کو بود شاه را زیر دست نباید که یابد به جائی شکست

365 بدانگه شد تاج خسرو بلند که دانا بود نزد او ارجمند

366 نگه داشتن کار درگاه را به زهر آژدن کام بدخواه را

367 چو دارد ز هر دانشی آگهی بماند جهاندار با فرهی

368 نباید که خسبد کسی دردمند که آید مگر شاه را زو گزند

369 کسی کو به بادافره اندرخورست کجا بدنژادست و بد گوهرست

370 کند شاه دور از میان گروه بی‌آزار تا زو نگردد ستوه

371 هران کس که باشد به زندان شاه گنهکار گر مردم بیگناه

372 به فرمان یزدان بباید گشاد بزند و باست آنچ کردست یاد

373 سپهبد به فرهنگ دارد سپاه براساید از درد فریادخواه

374 چو آژیر باشی ز دشمن برای بداندیش را دل برآید ز جای

375 همه رخنهٔ پادشاهی بمرد بداری به هنگام پیش از نبرد

376 به چیزی که گردد نکوهیده شاه نکوهش بود نیز با فر و گاه

377 ازو دور گشتن به رغم هوا خرد را بران رای کردن گوا

378 فزودن به فرزند برمهر خویش چو در آب دیدن بود چهر خویش

379 ز فرهنگ وز دانش آموختن سزد گر دلت یابد افروختن

380 گشادن برو بر در گنج خویش نباید که یادآورد رنج خویش

381 هرانگه که یازد ببد کار دست دل شاه بچه نباید شکست

382 چو بر بد کنش دست گردد دراز به خون جز به فرمان یزدان میاز

383 و گر دشمنی یابی اندر دلش چو خوباشد از بوستان بگسلش

384 که گر دیر ماند بنیرو شود وزو باغ شاهی پرآهو شود

385 چوباشد جهانجوی با فر و هوش نباید که دارد به بدگوی گوش

386 ز دستور بد گوهر و گفت بد تباهی به دیهیم شاهی رسد

387 نباید شنیدن ز نادان سخن چو بد گوید از داد فرمان مکن

388 همه راستی باید آراستن نباید که دیو آورد کاستن

389 چواین گفتها بشنود پارسا خرد راکند بر دلش پادشا

390 کند آفرین تاج برشهریار شود تخت شاهی برو پایدار

391 بنازد بدو تاج شاهی و تخت بداندیش نومید گردد زبخت

392 چو برگردد این چرخ ناپایدار ازو نام نیکو بود یادگار

393 بماناد تا روز باشد جوان هنر یافته جان نوشین‌روان

394 ز گفتار او انجمن خیره شد همه رای دانندگان تیره شد

395 چو نوشین‌روان آن سخنها شنود به روزیش چندانک بد برفزود

396 وزان پندها دیده پر آب کرد دهانش پر از در خوشاب کرد

397 یکی انجمن لب پر از آفرین برفتند ز ایوان شاه زمین

398 برین نیز بگذشت یک هفته روز بهشتم چو بفروخت گیتی‌فروز

399 بیانداخت آن چادر لاژورد بیاراست گیتی به دیبای زرد

400 شهنشاه بنشست با موبدان جهاندیده و کار کرده ردان

401 سرموبد موبدان اردشیر چو شاپور وچون یزدگرد دبیر

402 ستاره شناسان و جویندگان خردمند و بیدار گویندگان

403 سراینده بوزرجمهر جوان بیامد برشاه نوشین‌روان

404 بدانندگان گفت شاه جهان که باکیست این دانش اندر نهان

405 کزو دین یزدان به نیرو شود همان تخت شاهی بی‌آهو شود

406 چوبشنید زو موبد موبدان زبان برگشاد از میان ردان

407 چنین داد پاسخ که از داد شاه درفشان شود فر دیهیم و گاه

408 چو با داد بگشاید از گنج بند بماند پس از مرگ نامش بلند

409 دگر کو بشوید زبان از دروغ نجوید به کژی ز گیتی فروغ

410 سپهبد چو با داد و بخشایشست ز تاجش زمانه پرآسایشست

411 و دیگر که از کهتر پرگناه چو پوزش کند باز بخشدش شاه

412 به پنجم جهاندار نیکوسخن که نامش نگردد به گیتی کهن

413 همه راست گوید سخن کم وبیش نگردد بهر کار ز آیین خویش

414 ششم بر پرستندهٔ تخت خویش چنان مهر دارد که بر بخت خویش

415 به هفتم سخن هرک دانا بود زبانش بگفتن توانا بود

416 نگردد دلش سیر ز آموختن از اندیشگان مغز را سوختن

417 به آزادیست ازخرد هرکسی چنانچون ببالد ز اختر بسی

418 دلت مگسل ای شاه راد از خرد خرد نام و فرجام را پرورد

419 منش پست وکم دانش آنکس که گفت کنم کم ز گیتی کسی نیست جفت

420 چنین گفت پس یزدگرد دبیر که ای شاه دانا و دانش‌پذیر

421 ابرشاه زشتست خون ریختن به اندک سخن دل برآهیختن

422 همان چون سبک سر بود شهریار بداندیش دست اندآرد به کار

423 همان با خردمند گیرد ستیز کند دل ز نادانی خویش تیز

424 دل شاه گیتی چو پر آز گشت روان ورا دیو انباز گشت

425 و رایدون که حاکم بود تیزمغز نیاید ز گفتار او کار نغز

426 دگر کارزاری که هنگام جنگ بترسد ز جان و نترسد ز ننگ

427 توانگر که باشد دلش تنگ و زفت شکم زمین بهتر او را نهفت

428 چو بر مرد درویش کنداوری نه کهتر نه زیبندهٔ مهتری

429 چوکژی کند پیر ناخوش بود پس ازمرگ جانش پرآتش بود

430 چو کاهل بود مرد برنا به کار ازو سیر گردد دل روزگار

431 نماند ز نا تندرستی جوان مبادش توان و مبادش روان

432 چو بوزرجمهر این سخنهای نغز شنید و بدانش بیاراست مغز

433 چنین گفت باشاه خورشید چهر که بادا به کام تو روشن سپهر

434 چنان دان که هرکس که دارد خرد بدانش روان را همی‌پرورد

435 نکوهیده ده کار بر ده گروه نکوهیده‌تر نزد دانش پژوه

436 یکی آنک حاکم بود با دروغ نگیرد بر مرد دانا فروغ

437 سپهبد که باشد نگهبان گنج سپاهی که او سر بپیچد ز رنج

438 دگر دانشومند کو از بزه نترسد چو چیزی بود بامزه

439 پزشکی که باشد به تن دردمند ز بیمار چون باز دارد گزند

440 چو درویش مردم که نازد به چیز که آن چیز گفتن نیرزد به نیز

441 همان سفله کز هر کس آرام و خواب ز دریا دریغ آیدش روشن آب

442 وگرباد نوشین بتو برجهد سپاسی ازان برسرت برنهد

443 بهفتم خردمند کاید به خشم به چیز کسان برگمارد دو چشم

444 بهشتم به نادان نماینده راه سپردن به کاهل کسی کارگاه

445 همان بیخرد کو نیابد خرد پشیمان شود هم ز گفتار بد

446 دل مردم بیخرد به آرزوی برین گونه آویزد ای نیک‌خوی

447 چوآتش که گوگرد یابد خورش گرش درنیستان بود پرورش

448 دل شاه نوشین‌روان زنده باد سران جهان پیش او بنده باد

449 برین نیزبگذشت یک هفته ماه نشست از بر تخت پیروز شاه

450 به یک دست موبد که بودش وزیر بدست دگر یزدگرد دبیر

451 همان گرد بر گرد او موبدان سخن گو چو بوزرجمهر جوان

452 به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه که‌ای مرد پر دانش و نیک‌خواه

453 سخنها که جان را بود سودمند همی مرد بی‌ارز گردد بلند

454 ازو گنج گویا نگیرد کمی شنودن بود مرد را خرمی

455 چنین گفت موبد به بوزرجمهر که‌ای نامورتر ز گردان سپهر

456 چه دانی که بیشیش بگزایدت چوکمی بود روز بفزایدت

457 چنین داد پاسخ که کمتر خوری تن آسان شوی هم روان پروری

458 ز کردار نیکی چو بیشی کنی همی برهماورد پیشی کنی

459 چنین گفت پس یزدگرد دبیر که‌ای مرد گوینده و یاد گیر

460 سه آهو کدامند با دل به راز که دارند وهستند زان بی‌نیاز

461 چنین داد پاسخ که باری نخست دل از عیب جستن ببایدت شست

462 بی‌آهو کسی نیست اندر جهان چه در آشکار و چه اندر نهان

463 چومهتر بود بر تو رشک آوری چوکهتر بود زو سرشک آوری

464 سه دیگر سخن چین و دوروی مرد بران تا برانگیزد از آب گرد

465 چو گوینده‌ای کو نه برجایگاه سخن گفت و زو دور شد فر و جاه

466 همان کو سخن سر به سر نشنود نداند به گفتار و هم نگرود

467 به چیزی ندارد خردمند چشم کزو بازماند بپیچد ز خشم

468 بپرسید پس موبد موبدان که این برتر از دانش بخردان

469 کسی نیست بی‌آرزو درجهان اگر آشکارست و گر در نهان

470 همان آرزو را پدیدست راه که پیدا کند مرد را دستگاه

471 کدامین ره آید تو را سودمند کدامست با درد و رنج و گزند

472 چنین داد پاسخ که راه از دو سوست گذشتن تو را تا کدام آرزوست

473 ز گیتی یکی بازگشتن به خاک که راهی درازست با بیم و باک

474 خرد باشدت زین سخن رهنمون بدین پرسش اندر چرایی و چون

475 خرد مرد راخلعت ایزدیست سزاوار خلعت نگه کن که کیست

476 تنومند را کو خرد یار نیست به گیتی کس او را خریدار نیست

477 نباشد خرد جان نباشد رواست خرد جان پاکست و ایزد گو است

478 چوبنیاد مردی بیاموخت مرد سرافراز گردد به ننگ و نبرد

479 ز دانش نخستین به یزدان گرای که او هست و باشد همیشه به جای

480 بدو بگروی کام دل یافتی رسیدی به جایی که بشتافتی

481 دگر دانش آنست کز خوردنی فراز آوری روی آوردنی

482 بخورد و بپوشش به یزدان گرای بدین دار فرمان یزدان به جای

483 گر آیدت روزی به چیزی نیاز به دشت و به گنج و به پیلان مناز

484 هم از پیشه‌ها آن گزین کاندروی ز نامش نگردد نهان آبروی

485 همان دوستی باکسی کن بلند که باشد بسختی تو را سودمند

486 تو در انجمن خامشی برگزین چوخواهی که یک سر کنند آفرین

487 چو گویی همان گوی کموختی به آموختن درجگر سوختی

488 سخن سنج و دینار گنجی مسنج که در دانشی مرد خوارست گنج

489 روان در سخن گفتن آژیرکن کمان کن خرد را سخن تیرکن

490 چو رزم آیدت پیش هشیار باش تنت را ز دشمن نگهدار باش

491 چو بدخواه پیش توصف برکشید تو را رای وآرام باید گزید

492 برابر چو بینی کسی هم نبرد نباید که گردد تو را روی زرد

493 تو پیروزی ار پیشدستی کنی سرت پست گردد چوسستی کنی

494 بدانگه که اسب افگنی هوش دار سلیح هم آورد را گوش دار

495 گرو تیز گردد تو زو برمگرد هشیوار یاران گزین در نبرد

496 چودانی که با او نتابی مکوش ببرگشتن از رزم باز آر هوش

497 چنین هم نگه دار تن در خورش نباید که بگزایدت پرورش

498 بخور آن چنان کان بنگزایدت ببیشی خورش تن بنفزایدت

499 مکن درخورش خویش را چار سوی چنان خور که نیزت کند آرزوی

500 ز می نیزهم شادمانی گزین که مست ازکسی نشنود آفرین

501 چو یزدان پسندی پسندیده‌ای جهان چون تنست و تو چون دیده‌ای

502 بسی از جهان آفرین یاد کن پرستش برین یاد بنیاد کن

503 به ژرفی نگهدار هنگام را به روز و به شب گاه آرام را

504 چودانی که هستی سرشته ز خاک فرامش مکن راه یزدان پاک

505 پرستش ز خورد ایچ کمتر مکن تو نو باش گرهست گیتی کهن

506 به نیکی گرای و غنیمت شناس همه ز آفریننده دار این سپاس

507 مگرد ایچ گونه به گرد بدی به نیکی گر ایی اگر بخردی

508 ستوده‌ترآنکس بود در جهان که نیکش بود آشکار و نهان

509 هوا را مبر پیش رای وخرد کزان پس خرد سوی تو ننگرد

510 چوخواهی که رنج تو آید به بر ز آموزگاران مپرتاب سر

511 دبیری بیاموز فرزند را چوهستی بود خویش و پیوند را

512 دبیری رساند جوان را به تخت کند نا سزا را سزاوار بخت

513 دبیریست از پیشه‌ها ارجمند کزو مرد افگنده گردد بلند

514 چو با آلت و رای باشد دبیر نشیند بر پادشا ناگزیر

515 تن خویش آژیر دارد ز رنج بیابد بی‌اندازه از شاه گنج

516 بلاغت چو با خط گرد آیدش براندیشه معنی بیفزایدش

517 ز لفظ آن گزیند که کوتاه‌تر بخط آن نماید که دلخواه‌تر

518 خردمند باید که باشد دبیر همان بردبار و سخن یادگیر

519 هشیوار و سازیدهٔ پادشا زبان خامش از بد به تن پارسا

520 شکیبا و با دانش و راست‌گوی وفادار و پاکیزه و تازه‌روی

521 چو با این هنرها شود نزد شاه نشاید نشستن مگر پیش گاه

522 سخنها چوبشنید از و شهریار دلش تازه شد چون گل اندر بهار

523 چنین گفت کسری به موبد که رو ورا پایگاهی بیارای نو

524 درم خواه وخلعت سزاوار اوی که در دل نشستست گفتار اوی

525 دگر هفته چون هور بفراخت تاج بیامد نشست از بر تخت عاج

526 ابا نامور موبدان و ردان جهاندار و بیدار دل بخردان

527 همی‌خواست ز ایشان جهاندارشاه همان نیز فرخ دبیر سپاه

528 هم از فیلسوفان وز مهتران ز هر کشوری کار دیده سران

529 همان ساوه و یزدگرد دبیر به پیش اندرون بهمن تیزویر

530 به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه که دل را بیارای و بنمای راه

531 زمن راستی هرچ دانی بگوی به کژی مجو ازجهان آبروی

532 پرستش چگونه است فرمان من نگه داشتن رای و پیمان من

533 ز گیتی چو آگه شوند این مهان شنیده بگویند با همرهان

534 چنین گفت با شاه بیدار مرد که ای برتر از گنبد لاژورد

535 پرستیدن شهریار زمین نجوید خردمند جز راه دین

536 نباید به فرمان شاهان درنگ نباید که باشد دل شاه تنگ

537 هرآنکس که برپادشا دشمنست روانش پرستار آهرمنست

538 دلی کو ندارد تن شاه دوست نباید که باشد ورا مغز و پوست

539 چنان دان که آرام گیتیست شاه چونیکی کنیم او دهد دستگاه

540 به نیک و بد او را بود دست رس نیازد به کین و به آزرم کس

541 تو مپسند فرزند را جای اوی چوجان دار در دل همه رای اوی

542 به شهری که هست اندرو مهرشاه نیابد نیاز اندران بوم راه

543 بدی را تو از فر او بگذرد که بختش همه نیکویی پرورد

544 جهان را دل ازشاه خندان بود که بر چهر او فر یزدان بود

545 چو از نعمتش بهرهٔابی بکوش که داری همیشه به فرمانش گوش

546 به اندیشه گر سربپیچی ازوی نبیند به نیکی تو را بخت روی

547 چو نزدیک دارد مشو برمنش وگر دور گردی مشو بدکنش

548 پرستنده گر یابد از شاه رنج نگه کن که با رنج نامست و گنج

549 نباید که سیر آید از کارکرد همان تیز گردد ز گفتار سرد

550 اگر گشن شد بنده را دستگاه به فر و به نام جهاندار نه شاه

551 گر از ده یکی باژ خواهد رواست چنان رفت باید که او را هواست

552 گرامی‌تر آنکس بود نزد شاه که چون گشن بیند ورا دستگاه

553 ز بهری که اورا سراید ز گنج نماند که باشد بدو درد و رنج

554 ز یزدان بود آنک ماند سپاس کند آفرین مرد یزدان‌شناس

555 و دیگر که اندر دلش راز شاه بدارد نگوید به خورشید وماه

556 به فرمان شاه آنک سستی کند همی از تن خویش مستی کند

557 نکوهیده باشد گل آن درخت که نپراگند بار بر تاج وتخت

558 ز کسهای او پیش او بدمگوی که کمتر کنی نزد او آبروی

559 و گر پرسدت هرچ دانی نگوی به بسیار گفتن مبر آبروی

560 هرآنکس که بسیار گوید دروغ به نزدیک شاهان نگیرد فروغ

561 سخن کان نه اندر خورد با خرد بکوشد که بر پادشا نشمرد

562 فزونست زان دانش اندر جهان که بشنید گوش آشکار و نهان

563 کسی را که شاه جهان خوار کرد بماند همیشه روان پر ز درد

564 همان در جهان ارجمند آن بود که با او لب شاه خندان بود

565 چو بنوازدت شاه کشی مکن اگر چه پرستنده باشی کهن

566 که هرچند گردد پرستش دراز چنان دان که هست او ز تو بی‌نیاز

567 اگر با تو گردد ز چیزی دژم به پوزش گرای و مزن هیچ دم

568 اگر پرورد دیگری را همان پرستار باشد چو تو بی گمان

569 و گر نیستت آگهی زان گناه برهنه دلت را ببر نزد شاه

570 وگر نه هیچ تاب اندر آری به دل بدو روی منمای و پی برگسل

571 به فرش ببیند نهان تو را دل کژ و تیره روان تو را

572 ازان پس نیابی تو زو نیکوی همان گرم گفتار او نشنوی

573 در پادشا همچو دریا شمر پرستنده ملاح وکشتی هنر

574 سخن لنگر و بادبانش خرد به دریا خردمند چون بگذرد

575 همان بادبان را کند سایه دار که هم سایه‌دارست و هم مایه دار

576 کسی کو ندارد روانش خرد سزد گر در پادشا نسپرد

577 اگر پادشا کوه آتش بدی پرستنده را زیستن خوش بدی

578 چو آتش گه خشم سوزان بود چوخشنود باشد فروزان بود

579 ازو یک زمان شیروشهدست بهر به دیگر زمان چون گزاینده زهر

580 به کردار دریا بود کارشاه به فرمان او تابد از چرخ ماه

581 ز دریا یکی ریگ دارد به کف دگر دربیابد میان صدف

582 جهان زنده بادا بنوشین‌روان همیشه به فرمانش کیوان روان

583 نگه کرد کسری بگفتا راوی دلش گشت خرم به دیدار اوی

584 چو گفتی که زه بدره بودی چهار بدین گونه بد بخشش شهریار

585 چو با زه بگفتی زهازه بهم چهل بدره بودی ز گنجش درم

586 چو گنجور باشاه کردی شمار به هربدره بودی درم ده هزار

587 شهنشاه با زه زهازه بگفت که گفتار او با درم بود جفت

588 بیاورد گنجور خورشید چهر درم بدره‌ها پیش بوزرجمهر

589 برین داستان برسخن ساختم به مهبود دستور پرداختم

590 میاسای ز آموختن یک زمان ز دانش میفگن دل اندرگمان

591 چوگویی که فام خرد توختم همه هرچ بایستم آموختم

592 یکی نغز بازی کند روزگار که بنشاندت پیش آموزگار

593 ز دهقان کنون بشنو این داستان که برخواند از گفتهٔ باستان

عکس نوشته
کامنت
comment