ندهی اگر باو دل بچه آرمیده از فیض کاشانی غزل 908

فیض کاشانی

فیض کاشانی

فیض کاشانی

ندهی اگر باو دل بچه آرمیده باشی

1 ندهی اگر باو دل بچه آرمیده باشی نگزینی ار غم او چه غمی گزیده باشی

2 نظری نهان بیفکن مگرش عیان به بینی گرش از جهان نبینی ز جهان چه دیده باشی

3 سوی او چه نیست چشمت چه در آیدت بدیده سوی او چه نیست گوشت چه سخن شنیده باشی

4 غم او چه در نهان است بگشا دلی ز عالم نچشیده ذوق عشقی چه خوشی چشیده باشی

5 نکشیده درد عشقی نچشیده زهر هجری تو ندیدهٔ وصالی بجهان چه دیده باشی

6 نبود چه بیم هجرت نه دلی نه دیده داری نبود امید وصلت بچه آرمیده باشی

7 نمک دهان چه دانی شکر لبان چه دانی مگر از لب و دهانش سخنی شنیده باشی

8 نبری رهی بسرّ ظلمات آب حیوان مگرش دمیده بر لب خط سبز دیده باشی

9 دل مضطرب نداری خبری ز حال فیضت مگر از غم نگاری ستمی کشیده باشی

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر