-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 پدید نیست اسیران عشق را خانه کجاست بند؟ که صحرا گرفت دیوانه
2 چنان ز فرقت آن آشنا بنالیدم که خسته شد جگر آشنا و بیگانه
3 نخست گفتمت: ای دل، به دام آن سر زلف مرو دلیر، که بیرون نمیبری دانه
4 چه سنگ غصه که بر سر زنم حسودان را! گرم رسد به دو زلف تو دست چون شانه
5 به نقدم از همه آسایشی برآوردی پدید نیست که کامم برآوری، یا نه ؟
6 گرت شبی به سر کوی ما گذار افتد مکوب در، که کسی نیست اندرین خانه
7 نه من اسیر تو گشتم، که هر کرا بینی چو اوحدی هوسی میپزد جداگانه