1 مقابلت نکند با حجر به پیشانی مگر کسی که تهور کند به نادانی
2 کس این خطا نپسندد که دفع دشمن خود توانی و نکنی و یا کنی و نتوانی
اولین نفری باشید که نظر میدهید ✨
1 صبحدم خاکی به صحرا برد باد از کوی دوست بوستان در عنبر سارا گرفت از بوی دوست
2 دوست گر با ما بسازد دولتی باشد عظیم ور نسازد میبباید ساختن با خوی دوست
1 ای لعبت خندان لب لعلت که مزیدهست؟ وی باغ لطافت به رویت که گزیدهست؟
2 زیباتر از این صید همه عمر نکردهست شیرینتر از این خربزه هرگز نبریدهست
1 سلسلهٔ موی دوست حلقه دام بلاست هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
2 گر بزنندم به تیغ در نظرش بیدریغ دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست
1 بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت سیلاب محبتم ز دامن بگذشت
2 دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت
1 عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم یا گناهیست که اول من مسکین کردم
2 تو که از صورت حال دل ما بیخبری غم دل با تو نگویم که ندانی دردم
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به
دیدگاهها **