از غمی شکوه نکن تا غم دیگر ندهند از کلیم غزل 191

از غمی شکوه نکن تا غم دیگر ندهند

1 از غمی شکوه نکن تا غم دیگر ندهند از لب خشک مگو تا مژه تر ندهند

2 خوبرویان چو نشینند در ایوان غرور منصب آینه داری بسکندر ندهند

3 در دیاری که رهائی زاسیری مرگست صید تا لایق کشتن نشود سر ندهند

4 خط آزادی ما از غم دوران که دهد ساقیان باده اگر تا خط ساغر ندهند

5 حاجت از فقر طلب روی طلب گر داری که زیک در دهدت آنچه ز صد در ندهند

6 گرچه خود گشته زن حرص و طمع می گوید مفتی شهر که یکزن بدو شوهر ندهند

7 جامه عرض نکویان چو درد نتوان دوخت زانکه پیراهن گل را برفوگر ندهند

8 از سخن غیر زیان نفع سخنور نبود بصدف جوهریان قیمت گوهر ندهند

9 در دیاریکه بود گردش آنچشم کلیم نسبت فتنه ببدگردی اختر ندهند

عکس نوشته
کامنت
comment