نبری گمان که یعنی به خدا از بیدل دهلوی غزل 2727

بیدل دهلوی

آثار بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

نبری گمان که یعنی به خدا رسیده باشی

1 نبری گمان که یعنی به خدا رسیده باشی تو ز خود نرفته بیرون به کجا رسیده باشی

2 سرت ار به چرخ ساید نخوری فریب عزت که همان کف غباری به هوا رسیده باشی

3 به هوای خودسریها نروی ز ره‌ که چون شمع سر ناز تا ببالد ته پارسیده باشی

4 زدن آینه به سنگت ز هزار صیقل اولی که بزشتی جهانی ز جلا رسیده باشی

5 خم طرهٔ اجابت به عروج بی‌نیازی‌ست تو به وهم خویش دستی به دعا رسیده باشی

6 همه تن شکست رنگیم مگذر ز پرسش ما که به درد دل رسیدی چو به ما رسیده باشی

7 برو ای‌ سپند امشب سر و برگ ما خموشی‌ست تو که سوختند سازت به نوا رسیده باشی

8 نه ترنمی نه وجدی نه تپیدنی نه جوشی به خم سپهر تا کی می نارسیده باشی

9 نگه جهان نوردی قدمی ز خود برون آ که ز خویش اگر گذشتی همه ‌جا رسیده باشی

10 ز شکست رنگ هستی اثر تو بیدل این بس که به‌ گوش امتیازی چو صدا رسیده باشی

عکس نوشته
کامنت
comment