1 دونان که در تلاش گهر دست شستهاند چون سگ به استخوان چقدر دست شستهاند
2 بر خوان وهم منتظران بساط حرص نی خشک دیدهاند و نه تر، دست شستهاند
3 جمعی به ذلتیکه برند ازکباب دل از خود چو شمع شام و سحر دست شستهاند
4 زین مایده حضور حلاوت نصیب کیست سیلیخوران به موج خطر دست شستهاند
5 هستی نفسگداختهٔ نام جرات است بیزهرهها همه ز جگر دست شستهاند
6 در چشمهٔ خیال هم آبی نمانده است از بسکه رفتگان ز اثر دست شستهاند
7 سیر چنارکنکه مقیمان این بهار از حاصل ثمر چقدر دست شستهاند
8 دربا تلاطم آیسنه، صحرا غبارخیز از عافیت چه خشک و چه تر دست شستهاند
9 رفع کدورت دو جهان سودن کفیست آزادان به آبگهر دست شستهاند
10 هر سبزه ترزبان خروش اناالحناست خوبان درین حدیقه مگر دست شستهاند
11 تا لبگشودهاند به حرف تبسمت شیرینلبان ز شیر و شکر دست شستهاند
12 بیدل کراست آگهی از خود که چون حباب در تشت واژگونه ز سر دست شستهاند