دشمن دون گر نگفتی حال از اوحدی مراغه‌ای غزل 640

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

دشمن دون گر نگفتی حال من

1 دشمن دون گر نگفتی حال من خود به گفتی چشم مالامال من

2 هر شبی از چرخ نیلی بگذرد نالهای این تن چون نال من

3 حال من چون خال مشکین تیره شد در فراق یار مشکین خال من

4 کاشکی! آن روی فرخ می‌نمود کاشکی! آن روی فرخ می‌نمود

5 روز عمرم شب شد و پیدا نگشت روز این شبهای همچون سال من

6 بر دل ریشم دلیلی روشنست راستی را پشت همچون سال من

7 مرغ او بودم، چرا برمی‌تپم؟ گر نزد تیر بلا بر بال من؟

8 کاشکی!دستم به مالی می‌رسید کز برای دوست گشتی مال من

9 وه! که روز اوحدی بی‌روی دوست شد سیه چون نامهٔ اعمال من

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر