بر عجز دشمن رحمت مکن که اگر قادر شود بر تو نبخشاید. ,
2 دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خود مزن مغزیست در هر استخوان مردیست در هر پیرهن
1 تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی
2 ملامتگوی بیحاصل ترنج از دست نشناسد در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمایی
1 من با تو نه مرد پنجه بودم افکندم و مردی آزمودم
2 دیدم دل خاص و عام بردی من نیز دلاوری نمودم
1 شب فراق که داند که تا سحر چند است مگر کسی که به زندان عشق دربند است
2 گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم کدام سرو به بالای دوست مانند است
1 بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت سیلاب محبتم ز دامن بگذشت
2 دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت
1 عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم یا گناهیست که اول من مسکین کردم
2 تو که از صورت حال دل ما بیخبری غم دل با تو نگویم که ندانی دردم