1
دگر گفت کی پهلو دلپذیر
به سالی جوان و به اندیشه پیر
2
سواری شنیدم که چون برنشست
شد از دست وافتاد بر سر نشست
3
سخن گوید او هیچ تو نشنوی
بگوید همین تازی وپهلوی
4
به میدان چو خورشید چون دم زند
همه گوهر افشاند از لب زند
5
زبانش به پیری نگوید سخن
مراین داستان را توپاسخ بکن