-
لایک
-
ذخیره
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
1 پریشان باد پیوسته دل از زلف پریشانش وگر برناورم فردا سر خویش از گریبانش
2 الا ای شحنه خوبی ز لعل تو بسی گوهر بدزدیدست جان من برنجانش برنجانش
3 گر ایمان آورد جانی به غیر کافر زلفت بزن از آتش شوقت تو اندر کفر و ایمانش
4 پریشان باد زلف او که تا پنهان شود رویش که تا تنها مرا باشد پریشانی ز پنهانش
5 منم در عشق او چو گل پاره کنم جامه ز سودای گلستانش
6 در آن گلهای رخسارش همیغلطید روزی دل بگفتم چیست این گفتا همیغلطم در احسانش
7 یکی خطی نویسم من ز حال خود بر آن عارض که تا برخواند آن عارض که استادست خط خوانش
8 ولیکن سخت میترسم از آن زلف سیه کاوش که بس دل در رسن بستست آن هندو ز بهتانش
9 به چاه آن ذقن بنگر مترس ای دل ز افتادن که هر دل کان رسن بیند چنان چاهست زندانش