1 غماز را به حضرت سلطان که راه داد؟ همصحبت تو همچو تو باید هنروری
2 امروز اگر نکوهش من کرد پیش تو فردا نکوهش تو کند پیش دیگری
1 حاکم ظالم به سنان قلم دزدی بیتیر و کمان میکند
2 گله ما را گله از گرگ نیست این همه بیداد شبان میکند
1 خوش است عمر دریغا که جاودانی نیست پس اعتماد بر این پنج روز فانی نیست
2 درخت قد صنوبر خرام انسان را مدام رونق نوباوهٔ جوانی نیست
1 جوانی سر از رای مادر بتافت دل دردمندش به آذر بتافت
2 چو بیچاره شد پیشش آورد مهد که ای سست مهر فراموش عهد
1 عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم یا گناهیست که اول من مسکین کردم
2 تو که از صورت حال دل ما بیخبری غم دل با تو نگویم که ندانی دردم
1 بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت سیلاب محبتم ز دامن بگذشت
2 دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت