1 دی آمدنی به حیرت از منزل خویش امروز قراری نه به کار دل خویش
2 فردا شدنی به چیزی از حاصل خویش پس من چه دهم نشان ز آب و گل خویش
1 از روی تو و زلف تو روز آمد و شب ای روز و شب تو روز و شب کرده عجب
2 تا عشق مرا روز و شبت هست سبب چون روز و شبت کنم شب و روز طلب
1 آن شنیدی که در گه عیسی خواست باران به حاجت از مولی
2 رفت و با قوم خود به استسقا کر هرکس ز عجز خویش دعا
1 یارب چه بود آن تیرگی و آن راه دور و نیمشب وز جان من یکبارگی برده غم جانان طرب
2 گردون چو روی عاشقان در لولو مکنون نهان گیتی چو روی دلبران پوشیده از عنبر سلب
1 چون آمد شد بریدم از کوی تو من دانم نرهم ز گفت بد گوی تو من
2 بر خیره چر آنگ ه کنم سوی تو من بر عشق تو عاشقم نه بر روی تو من
1 هرچه آن کدخدای دکاندار سوی خانه فرستد از بازار
2 آنکه باشد به خانه در خویشش در شبانگاه آورد پیشش