دمی بی‌سوز عشقت جان خود از فضولی بغدادی غزل 283

فضولی بغدادی

فضولی بغدادی

فضولی بغدادی

دمی بی‌سوز عشقت جان خود بر تن نمی‌خواهم

1 دمی بی‌سوز عشقت جان خود بر تن نمی‌خواهم چو شمع از سوز دارم زندگی مردن نمی‌خواهم

2 اگر یار منی از غیر دامن کش که چون یوسف گلی کز غیر دارد چاک در دامن نمی‌خواهم

3 نیم یعقوب کز اغیار پرسم یوسف خود را ز غیرت بلکه بویش هم ز پیراهن نمی‌خواهم

4 چو یابد عکس او ز آیینه دل می‌برم رشکی از آنست این که این آیینه را روشن نمی‌خواهم

5 دلم بردی گرت لطفیست با من زنده مگذارش چو می‌دانی که در وصل تو او را من نمی‌خواهم

6 چرا باید که سوزم ز آتش دل خانه هر شب مقامی بعد ازین جز گوشه گلخن نمی‌خواهم

7 حریفان تا مزارم را نهند از درد گل بر گل چو میرم جز در پیر مغان مدفن نمی‌خواهم

8 بلا از هر طرف رو بر من آرد هرکجا باشم ز بیم این بلا در کوی او مسکن نمی‌خواهم

9 نمی‌خواهم کسی با دلبر من دوستی ورزد فضولی هیچ کس را من به خود دشمن نمی‌خواهم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر