دلا اکنون شدی از عطار نیشابوری هیلاج نامه 6

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

دلا اکنون شدی از خواب بیدار

1 دلا اکنون شدی از خواب بیدار رهائی یافتی از خواب بیدار

2 ز غفلت آمدی بیرون حقیقت بسی خوردی در اینجا چون حقیقت

3 بغفلت روزگاری بسپریدی درین گام بلا کامی ندیدی

4 ندیدی هیچ کامی سوی دنیا بماندی غافل اندر کوی دنیا

5 اگرچه دادهای جان اندرین راه که از رازی کنون درمانده درچاه

6 بمنزل در رسیدی مانده درچاه اگرچه دادهٔ جان اندرین راه

7 بمنزل در رسیدی باز مانده هنوز از شوق صاحب راز مانده

8 دم عرفان زدی اینجا بیکبار ترا جانان نموده عین دیدار

9 ز اصل دوست برخورد ار عشقی چو منصور این زمان بردار عشقی

10 ترا از عشق بد چندین ملامت که خوردی حسرت و رنج و ندامت

11 قدم چون سوی این گلشن نهادی ندانستی و در گلخن فتادی

12 درین گلخن بماندی مدتی باز گهی درسوز بودی گاه در ساز

13 چه خواهی کرد گلخن جای تو نیست قبای خاک بر بالای تو نیست

14 توی از جوهر بالا گزیده مقام عالم بالا ندیده

15 سفر کردی ندیدستی ره خود بکلی مینگشتی آگه خود

16 سفر کردی سوی منزل رسیدی دمی وصلت ز نور خود ندیدی

17 سفر کردی تو با اینسان در اینجا ندیدی هیچ همراهان در اینجا

18 سفر کردی ز دریا سوی عنصر سفر ناکرده گوهر کی شود در

19 سفر را گرچنین قدری نبودی مه نو بر فلک بدری نبودی

20 نخستین قطرهٔ باران سفر کرد وز آن پس قعر دریا پرگهر کرد

21 توی کرده سفر در عین دریا چرا میمانی اندر قعر دریا

22 تو در دریای عشقی پروریده کمال خود در این دریا ندیده

23 کمال خود ندیدی در جواهر که اسرارت شود اینجای ظاهر

24 طلب کن جوهرخودسوی دریا چرا ماندستی اندر قعر دریا

25 طلب کن جوهر ای دانای اسرار صدف را بشکن و گوهر برون آر

26 توئی دریا و جوهر در نشان نه ترانامی ولی نام ونشان نه

27 توی اندر صدف ساکن بمانده ز دامن پاک خود ایمن بمانده

28 تو دست شاه لایقتر نمائی تو بیشک رازدار پادشائی

29 چرا تو اندرین دریای خونخوار بجنگ این صدف ماندی گرفتار

30 صدف را بشکن و بنمای هم رخ تو از دریا شنو پیوسته پاسخ

31 نظر کن در خود اکنون چون شکستی صدف بشکن که کلی خود تو هستی

32 تو داری نور پاک هفت گلشن تو در دریا شده پیوسته روشن

33 کنار بحر روشن از تو باشد حقیقت هفت گلشن از تو باشد

34 الا ای جوهر بی منتها تو حقیقت بیشکی نور خدا تو

35 الا ای خانهٔ راز الهی عجایب جوهری جوهر نمائی

36 نه در کونین و نی در عالمینی که سرگردان بین اصبعینی

37 الا ای جوهر قدسی کجائی نه در عرشی نه در فرشی کجائی

38 درین دریا اگر دریا به بینی تو خود را محو و ناپیدا به بینی

39 نه جای تست این دریا و بگذر درین دریای بیپایان تو بنگر

40 اگرچه ماندهٔ این دم بغرقاب کمال خویش هم اینجا تو دریاب

41 کمال خویش بشناس اندر اینجا که تا زینجا رسی در عین اینجا

42 چه میدانی در اینجا تا تو چونی توئی آن جوهری که ذوفنونی

43 تو را خواهند بردن تا برشاه که تا شه گردد از راز تو آگاه

44 حقیقت پیش شه خواهی شدن باز تو باشی در کف سلطان باعزاز

45 تو خواهی بود باز و بند سلطان چوداری حکم بازوبند سلطان

46 کمالت آنگهی افزاید از یار که سلطانت بود از جان خریدار

47 خریدار تو سلطانست از عشق در اینجا راز پنهانست ار عشق

48 دریغا چون ندانستی چه گویم دوای درد بیدرمان چه جویم

49 دوای درد خود هستم حقیقت وزین زندان برون جستم حقیقت

50 برون جستم ازین زندان ظلمات شدم آزاد اندر حضرت ذات

51 مرا در سوی آن حضرت برد باز که تا از راز او گردم سرافراز

52 بیابم حضرت بیچونش ای دل که مقصود منست اینجای حاصل

53 مرا اینجاست عز و قدر و قیمت در اینجا دیدن جانان حقیقت

54 غنیمت دان که در اینجا دو روزی مثال عاشقان سازی بسوزی

55 چو با عشاق صاحب درد باشم نه چون زن همچو مردان مرد باشم

56 مرا با درد جانان آشنائیست دوای دردم از صورت جدائیست

57 دریغا درد مادرمان ندارد حقیقت راه ما پایان ندارد

58 ندارد درد من درمان دریغا بمانم بیسر و سامان دریغا

59 سر و سامان ندارم در ره جان بماندم خوار در بازار جانان

60 مرا تا درد باشد جان ندارم در اینجا جز رخ جانان ندارم

61 مرا مقصود جانانست دیدن پس آنگه درکمال جان رسیدن

62 سر من بهر این راز است سرباز که یابد عاقبت اسرار ما باز

63 ازین معنی نگردم یک زمان من که تا اینجا رسم در جان جان من

64 نخواهد بود اینجا نطق خاموش که دل چون دیگ در آتش زند جوش

65 دلم در دیگ سودای معانی چنان پخته که آن پیر نهانی

66 در آنچه گفت خواهم آنچه او گفت که حق دید و وزو دید و نکو گفت

67 هر آن چیزی که از حق گفت خواهی دری باشد که بیشک سفت خواهی

68 ز حق چندانکه گوئی بیش از آنست کسی اسرار او کلی ندانست

69 ز حق گوی و ز حق بشنو بتحقیق که از حق میرسد پیوسته توفیق

70 ز توفیق وی اینجا جوی طاعت که در طاعت بیابی استطاعت

71 ترا آنجاکمال عشق شاه است چه غم داری چو شه در بارگاهست

72 مدد از شاه جوی و خرمی کن مگردان روی از شه همدمی کن

73 چو فرمودت ترا در عین فرمان ببر فرمان او خود را مرنجان

74 چنان میدان که شاه آفرینش ترا پیداست اندر آفرینش

75 کمال شاه و فرّ شاه با تست حقیقت هم دل آگاه با تست

76 همه در دل شناس و دل عیان بین درون جان جمال بی نشان بین

77 ترا در دل جمال ماهروئیست بلای عشق در هر لحظه سوئی است

78 تو از اوئی و با اوباش اینجا توی نقش رویت نقاش اینجا

79 ترا او نقش بسته آخر کار کند خود این همه نقشت بیکبار

80 تو چندینی چرا خود دوست داری به مغزی در حقیقت پوست داری

81 ترا مغز است و در خود ماندی ای دوست از آن مغزی ندیدستی به جز پوست

82 ترا چون مغز اینجا گه نباشد چو مردانت دل آگه نباشد

83 دل آگه باید در میانه که تا یابد کمال جاودانه

84 هر آن غم کاندرین منزل نهادند حقیقت بار آن بر دل نهادند

85 ز بحر وصل جانها بیقرار است مکان وصل در دارالقرار است

86 اگر دارالقرار اینجا بدانی بیابی وصل و اسرار نهانی

87 حقیقت باید اینجا گه قرارت که پنهان نیست خود دیدار یارت

88 ترا دیدار جانانست اینجا ولی در پرده پنهانست اینجا

89 وصال او اگر میبایدت دوست برون میباید آمد پاک از پوست

90 همه گفتارها از بهر این است که در مردن یقین عین الیقین است

91 اگر مردی برستی از جهان تو یقین یابی بهشت جاودان تو

92 در آنجا دایماً عین وصالست که اینجا خانهٔ رنج و وبال است

93 در این محنت سرای عالم کل کجا آید مراد کل بحاصل

94 خوشستی زندگانی و کشستی اگر نه مرگ ناخوش در پی استی

95 فراق آخر کار است ما را وصالش دیدن یار است ما را

96 فراق سخت در راهست آخر کسی یابد که آگاهست آخر

97 ز بعد آن وصال جاودانست همه دیدار با آن جان جانست

98 ولی اینجا فراق اندر فراقست همه دوری ز درد اشتیاق است

99 مراد اینجا تمنا دان حقیقت در او پنهان و پیدا دان حقیقت

100 دم آخر همه اسرار یابند کسانی کاندر این دم یار یابند

101 جهانی پر زاندو هست و ماتم که ما را مینماید غم دمادم

102 بلا و رنج بیحد یافتستم اگرچه مویها بشکافتستم

103 دل و جان در بلای قرب جانانست چنین اسرار گفتن کی چنانست

104 دل و جان رازدار پادشاهند حقیقت دایماً نور الهند

105 چه حاجت بود چندینی ز گفتن چو میبایست اندر خاک خفتن

106 چه میجوئی ز چندین سر اسرار که ما گفتیم و هم آمد پدیدار

107 وصال جان جان از جان بگویم به هر اسرار صد برهان بگویم

108 از اول درد مییابد حقیقت دوم تقوی در اسرار شریعت

109 سوم جز آنگهی معشوق دیدن چهارم وصل آنگه سر بریدن

110 نظر در کار این کردم بیکبار نداند این سخن جز صاحب اسرار

111 جهان و هرچه در هر دو جهانست نیرزد پرّ کاهی گرچه جانست

112 بجز جانان در این عالم ندانی به بینی گر تو هم صاحب یقینی

113 بجز جانان مجو ای جان و دل تو وگرنه عاقبت گردی خجل تو

114 جز او آخر چه باشد هیچ باشد جهان نقش و طلسم و پیچ باشد

115 حقیقت جملهٔ مردان که بودند کزو گفتند وهم از وی شنیدند

116 همه گفتار ایشان بود از یار یکی دیدند اینجاگه نگهدار

117 چنان دیدند در این جایگه باز که گوئی جان ایشان بد یکی راز

118 طلب کردند تا آخر رسیدند بوصل اصل جانان باز دیدند

119 رهی دور است این راه خطرناک چه داند کرد اندر ره کف خاک

120 رهی دور است و بس راهیست مشکل که یارد رفت آنجا سوی منزل

121 رهی دور است باید رفت ناچار ترا میگویمت اکنون خبردار

122 خبردار از سوال دوست ای دل جواب او یقین با اوست ای دل

123 ترا باید شدن واقف ز اسرار شوی و وارهی از گیر و از دار

124 ترا تا صورت اینجا باز باشد دلت پر غصه و پر راز باشد

125 چه خواهی یافت از دیدار صورت که باید زو گذشت آخر ضرورت

126 دو روزی کاندرین صورت اسیری مجو چیزی به جز عشق و فقیری

127 فقیری کن طلب در قعر جان کوش لباس نیستی در فقر درپوش

128 فقیر اینجا ملامت شوق داند هزاران دوزخ آمد ذوق داند

129 چه سرما و چه گرما در فقیری بر عاشق یکی باشد اسیری

130 ز صورت دان و گرنه فقر یا راست در او اسرارهای بیشمار است

131 اگر فقر و فنا خواهی در این راز تکبر از نهاد خود بینداز

132 تکبر پاک کن از جان و از دل که تا مقصود خود آری بحاصل

133 ترا اینجا برای عجز آورد که تا باشی در اینجا صاحب درد

134 چو ما را داد ماهم جان فشانیم بر معشوق دایم بی نشانیم

135 حقیقت حق شناسی چیست تسلیم شدن فارغ ز هر اندوه و هر بیم

136 اگر مردی حقیقت او شوی تو ببین خود تا حقیقت خودشوی تو

137 همه در خود خداوند جهان بین به هرچه اندر به بینی جان جان بین

138 ره او بسپر اینجا همچو مردان که خدمتکارت آید چرخ گردان

139 ترا چون چرخ گردون بنده باشد مه و مهرت بجان تابنده باشد

140 فلک گردان تست و می ندانی همه ملک آن تست و می ندانی

141 قدم زن بهتر از دوران افلاک که سرگردان تست این کرهٔ خاک

142 ترا سرّی ورای اوست بنگر اگر رویت نماید دوست بنگر

143 توانی یافت وصل اینجا حقیقت اگر میبسپری راه شریعت

144 شریعت بسپر آنگه از نمودار بگویم رازها آنکه خبردار

145 عمل میبایدت کردن در اینجا پس آنگه گوی خود بردن در اینجا

146 عمل کن تا ستانی مرد کارت عمل باشد در اینجا یادگارت

147 عمل کردند مردان اندرین راه بترس از آه موری در بن چاه

148 عمل چون هست در علمت عمل کن پس از علم و عمل اسرار حل کن

149 اگر علمت بود در اول کار عمل آید ترا اینجا خریدار

150 ترا دو چیز میباید ز کونین بدانستن عمل کردن شدن عین

151 طلب باید که تا در برگشاید پس آگاهی بمطلوبت نماید

152 دریغا کین طلب در دست کس نیست درین وادی کسی فریادرس نیست

153 نه فریادت رسد جز جان در اینجا که جان دیده است مر جانان در اینجا

154 کمال عشق اگر آید پدیدار بچشم تو نه درماند نه دیوار

155 دلی باید ز عشق یار در جوش بماند تا ابد او مست و مدهوش

156 نشاید عشق را هر ناتوانی بباید کاملی و کاردانی

157 الا تا در مقام عشق بازی تو پنداری مگر این عشق بازی

158 که داند بردره در معدن عشق چنان برگشتهٔ از مامن عشق

159 حقیقت عقل چون طفلی به پیشش همیشه میخورد از شوق پیشش

160 کجا دارد ابا او پایداری سزد گر عشق با جان پایداری

161 به پیش کار گه چون رخ نمودند در آخر این چنین پاسخ شنودند

عکس نوشته
کامنت
comment