1 دلا آن به که چون با خوب رویان همنشین باشی نباشی غافل از ایام دوری دوربین باشی
2 مرا ای اشک هر دم پیش مردم می کنی رسوا نمی خواهم ترا مطلق که در روی زمین باشی
3 مرا ای چرخ می خواهی کز آن مه دور گردانی چه کین است این که با من بسته تا کی برین باشی
4 ترا در خون دل کردم نهان ای مردم دیده که چون بر من شبیخون آورد غم در کمین باشی
5 دلم را آتش اندوه خواهد سوخت می دانم مشو غافل چو ساکن در دل اندوهگین باشی
6 تنم را پر کن از پیکان که چون آیی درون دل ز هر آفت که باشد در حصار آهنین باشی
7 فضولی گر چه رسوایی مجو تدبیر کار از کس چه چاره چون ترا تقدیر می خواهد چنین باشی