1 دلی میباید اندر عشق جان را وقف غم کرده میان عالمی خود را به رسوایی علم کرده
2 جفای دلبری هر روز کارش بر هم آشفته بلای گلرخی هر لحظه خارش در قدم کرده
3 گرفته شادیی در جان ز معشوق غم آورده نهاده مستیی در دل ز دلدار ستم کرده
4 وفای دوستان بر دل چو مهری بر نگین دیده خیال همدمان در جان چو نقشی در درم کرده
5 رقیبش داده صد دشنام او بر وی دعا کرده حسودش گفته صد بیداد و او با او کرم کرده
6 نهاد رخت سوز او علفها بر تلف بسته وجود نقد باز او گذرها بر عدم کرده
7 طلاق نیک و بد داده، دعای مرد و زن گفته قفای سیم و زر دیده، به ترک خال و عم کرده
8 میان بیشهٔ هستی به تیغ نامرادیها درخت هر مرادی را، که میدانی، قلم کرده
9 بسان اوحدی هر دم میان خاک و خون غم فغان و نالهٔ خود را عدیل زیر و بم کرده