1 دل فسرده نه دستی ز کار و بار کشید که در ره تو تواند ز پای خار کشید
2 بهوش خویش نیامد دل و دمید خطش دواند ریشه جنونی که تا بهار کشید
3 بچاره موج حوادث فتاده ام، چکنم نمی توانم خود را بیک کنار کشید
4 برای دیده، بیچاره ای دگر می خواست اگر ز پای کسی روزگار خار کشید
5 چه صیدها که بدام فریب می آرد بدست خویش خدنگی که از شکار کشید
6 کسی که سراناالحق نخواست فاش شود درید پرده منصور را بدار کشید
7 لبم بذوق خموشی زهم جدا نشود نمی توانم خمیازه در خمار کشید
8 بدور شهر وجود از غبار خاطر من اگر مجال بود می توان حصار کشید
9 کلیم گوشه چشمی ز یار می خواهد که انتقام تواند ز روزگار کشید