1 دی چشم تو را سِحر مطلق می زد مکر تو رهِ گنبد ارزق می زد
2 تا داشتی آفتاب در سایه زلف جان بر صفت ذره معلق میزد
1 زهی نظیر تو چشم زمانه نادیده سیاستت به سزا گوش چرخ مالیده
2 خرد که بر دوجهان نافذست فرمانش در آستان تو جز بندگی نورزیده
1 نماز خفتن بیگاه،مست لا یعقل درآمد از درم آن ماه روی مهر گسل
2 همه شمایل دیوانگان گرفته و لیک به زیر هر خم زلفش روان صد عاقل
1 گر امین را به ولی عهد ملک در سرا پرده عز پروردند
2 مُلک،مأمون برد از راه سزا گرچه نامی بر امین افکندند