1 دی کرد التماس ز من پاک گوهری کای رند بهر ما صفت زاهدان مگو
2 گفتم مجوی معرفت زاهدان ز من زیرا که من ندیدهام آن قوم را نکو
1 زهی دمادم ببوی زلفت مذاق خوش دماغ من تر مرا زمانی مباد بیرون خیالت از دل هوایت از سر
2 زلال وصلت شراب کوثر حریم کویت فضای جنت بلای هجرت عذاب دوزخ شب فراقت صباح محشر
1 عشق حیران بتان سیمبر دارد مرا چون بت از حالی که دارم بی خبر دارد مرا
2 مردم چشم تو دارد فکر صد آزار دل هر چه بر دل می رساند در نظر دارد مرا
1 ای دل بسی ز محنت هجران نمانده است خوش باش کین معامله چندان نمانده است
2 جان را ز بیم هجر بجانان سپرده ام هجری میانه من و جانان نمانده است