-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دی، کودکی بدامن مادر گریست زار کز کودکان کوی، بمن کس نظر نداشت
2 طفلی، مرا ز پهلوی خود بیگناه راند آن تیر طعنه، زخم کم از نیشتر نداشت
3 اطفال را بصحبت من، از چه میل نیست کودک مگر نبود، کسی کو پدر نداشت
4 امروز، اوستاد بدرسم نگه نکرد مانا که رنج و سعی فقیران، ثمر نداشت
5 دیروز، در میانهٔ بازی، ز کودکان آن شاه شد که جامهٔ خلقان ببر نداشت
6 من در خیال موزه، بسی اشک ریختم این اشک و آرزو، ز چه هرگز اثر نداشت
7 جز من، میان این گل و باران کسی نبود کو موزهای بپا و کلاهی بسر نداشت
8 آخر، تفاوت من و طفلان شهر چیست آئین کودکی، ره و رسم دگر نداشت
9 هرگز درون مطبخ ما هیزمی نسوخت وین شمع، روشنائی ازین بیشتر نداشت
10 همسایگان ما بره و مرغ میخورند کس جز من و تو، قوت ز خون جگر نداشت
11 بر وصلههای پیرهنم خنده میکنند دینار و درهمی، پدر من مگر نداشت
12 خندید و گفت، آنکه بفقر تو طعنه زد از دانههای گوهر اشکت، خبر نداشت
13 از زندگانی پدر خود مپرس، از آنک چیزی بغیر تیشه و گهی آستر نداشت
14 این بوریای کهنه، بصد خون دل خرید رختش، گه آستین و گهی آستر نداشت
15 بس رنج برد و کس نشمردش به هیچ کس گمنام زیست، آنکه ده و سیم و زر نداشت
16 طفل فقیر را، هوس و آرزو خطاست شاخی که از تگرگ نگون گشت، بر نداشت
17 نساج روزگار، درین پهن بارگاه از بهر ما، قماشی ازین خوبتر نداشت