1 دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر کز دام و دد ملولم و انسانم آرزوست
2 زاین همرهان سستعناصر دلم گرفت شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
3 گفتم که یافت مینشود جستهایم ما گفت آنچه یافت مینشود آنم آرزوست
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 هوای فرودین در گلستان میخانه میسازد سبو از غنچه میریزد ز گل پیمانه میسازد
2 محبت چون تمام افتد رقابت از میان خیزد به طوف شعلهای پروانه با پروانه میسازد
1 گر به الله الصمد دل بسته ئی از حد اسباب بیرون جسته ئی
2 بندهٔ حق بندهٔ اسباب نیست زندگانی گردش دولاب نیست
1 عقلی که جهان سوزد یک جلوهٔ بیباکش از عشق بیاموزد آیین جهانتابی
2 عشق است که در جانت هر کیفیت انگیزد از تاب و تب رومی تا حیرت فارابی
1 مثل آئینه مشو محو جمال دگران از دل و دیده فرو شوی خیال دگران
2 آتش از ناله مرغان حرم گیر و بسوز آشیانی که نهادی به نهال دگران
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به