1 دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر کز دام و دد ملولم و انسانم آرزوست
2 زاین همرهان سستعناصر دلم گرفت شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
3 گفتم که یافت مینشود جستهایم ما گفت آنچه یافت مینشود آنم آرزوست
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 شبی زار نالید ابر بهار که این زندگی گریهٔ پیهم است
2 درخشید برق سبک سیر و گفت خطا کرده ئی خندهٔ یکدم است
1 بود انسان در جهان انسان پرست ناکس و نابود مند و زیر دست
2 سطوت کسری و قیصر رهزنش بند ها در دست و پا و گردنش
1 آنچنان قطع اخوت کرده اند بر وطن تعمیر ملت کرده اند
2 تا وطن را شمع محفل ساختند نوع انسان را قبائل ساختند
1 مثل آئینه مشو محو جمال دگران از دل و دیده فرو شوی خیال دگران
2 آتش از ناله مرغان حرم گیر و بسوز آشیانی که نهادی به نهال دگران
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به