خانه
شاعران
فال
درباره ما
اقبال لاهوری
اقبال لاهوری
آثار شاعر
بستن تبلیغات
اسرار خودی اقبال لاهوری
1.
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دام و دد ملولم و انسانم آرزوست
زاین همرهان سستعناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
گفتم که یافت مینشود جستهایم ما
گفت آنچه یافت مینشود آنم آرزوست
مشاهده کامل شعر
2.
نیست در خشک و تر بیشهٔ من کوتاهی
نیست در خشک و تر بیشهٔ من کوتاهی
چوب هر نخل که منبر نشود دارکنم
راه شب چون مهر عالمتاب زد
گریهٔ من بر رخ گل ، آب زد
اشک من از چشم نرگس خواب شست
سبزه از هنگامه ام بیدار رست
باغبان زور کلامم آزمود
مصرعی کارید و شمشیری درود
مشاهده کامل شعر
3.
پیکر هستی ز آثار خودی است
پیکر هستی ز آثار خودی است
هر چه می بینی ز اسرار خودی است
خویشتن را چون خودی بیدار کرد
آشکارا عالم پندار کرد
صد جهان پوشیده اندر ذات او
غیر او پیداست از اثبات او
در جهان تخم خصومت کاشتهست
خویشتن را غیر خود پنداشتهست
مشاهده کامل شعر
4.
زندگانی را بقا از مدعا ست
زندگانی را بقا از مدعا ست
کاروانش را درا از مدعا ست
زندگی در جستجو پوشیده است
اصل او در رزو پوشیده است
رزو را در دل خود زنده دار
تا نگردد مشت خاک تو مزار
رزو جان جهان رنگ و بوست
فطرت هر شی امین رزو ست
مشاهده کامل شعر
5.
نقطهٔ نوری که نام او خودی است
نقطهٔ نوری که نام او خودی است
زیر خاک ما شرار زندگی است
از محبت می شود پاینده تر
زنده تر سوزنده تر تابنده تر
از محبت اشتعال جوهرش
ارتقای ممکنات مضمرش
فطرت او آتش اندوزد ز عشق
عالم افروزی بیاموزد ز عشق
مشاهده کامل شعر
6.
ای فراهم کرده از شیران خراج
ای فراهم کرده از شیران خراج
گشته ئی روبه مزاج از احتیاج
خستگی های تو از ناداری است
اصل درد تو همین بیماری است
می رباید رفعت از فکر بلند
می کشد شمع خیال ارجمند
از خم هستی می گلفام گیر
نقد خود از کیسه ی ایام گیر
مشاهده کامل شعر
7.
از محبت چون خودی محکم شود
از محبت چون خودی محکم شود
قوتش فرمانده عالم شود
پیر گردون کز کواکب نقش بست
غنچه ها از شاخسار او شکست
پنجه ی او پنجه ی حق می شود
ماه از انگشت او شق می شود
در خصومات جهان گردد حکم
تابع فرمان او دارا و جم
مشاهده کامل شعر
8.
آن شنیدستی که در عهد قدیم
آن شنیدستی که در عهد قدیم
گوسفندان در علف زاری مقیم
از وفور کاه نسل افزا بدند
فارغ از اندیشه ی اعدا بدند
آخر از ناسازی تقدیر میش
گشت از تیر بلائی سینه ریش
شیر ها از بیشه سر بیرون زدند
بر علف زار بزان شبخون زدند
مشاهده کامل شعر
9.
راهب دیرینه افلاطون حکیم
راهب دیرینه افلاطون حکیم
از گروه گوسفندان قدیم
رخش او در ظلمت معقول گم
در کهستان وجود افکنده سم
آنچنان افسون نامحسوس خورد
اعتبار از دست و چشم و گوش برد
گفت سر زندگی در مردن است
شمع را صد جلوه از افسردن است
مشاهده کامل شعر
10.
گرم خون انسان ز داغ آرزو
گرم خون انسان ز داغ آرزو
آتش ، این خاک از چراغ آرزو
از تمنا می بجام آمد حیات
گرم خیز و تیزگام آمد حیات
زندگی مضمون تسخیر است و بس
آرزو افسون تسخیر است و بس
زندگی صید افکن و دام آرزو
حسن را از
عشق
پیغام آرزو
مشاهده کامل شعر
بعدی
اقبال لاهوری
اقبال لاهوری
آثار شاعر