اسرار خودی اقبال لاهوری

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر
کز دام و دد ملولم و انسانم آرزوست
زاین همرهان سست‌عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
گفتم که یافت می‌نشود جسته‌ایم ما
گفت آنچه یافت می‌نشود آنم آرزوست
نیست در خشک و تر بیشهٔ من کوتاهی
چوب هر نخل که منبر نشود دارکنم
راه شب چون مهر عالمتاب زد
گریهٔ من بر رخ گل ، آب زد
اشک من از چشم نرگس خواب شست
سبزه از هنگامه ام بیدار رست
باغبان زور کلامم آزمود
مصرعی کارید و شمشیری درود
پیکر هستی ز آثار خودی است
هر چه می بینی ز اسرار خودی است
خویشتن را چون خودی بیدار کرد
آشکارا عالم پندار کرد
صد جهان پوشیده اندر ذات او
غیر او پیداست از اثبات او
در جهان تخم خصومت کاشته‌ست
خویشتن را غیر خود پنداشته‌ست
زندگانی را بقا از مدعا ست
کاروانش را درا از مدعا ست
زندگی در جستجو پوشیده است
اصل او در رزو پوشیده است
رزو را در دل خود زنده دار
تا نگردد مشت خاک تو مزار
رزو جان جهان رنگ و بوست
فطرت هر شی امین رزو ست
نقطهٔ نوری که نام او خودی است
زیر خاک ما شرار زندگی است
از محبت می شود پاینده تر
زنده تر سوزنده تر تابنده تر
از محبت اشتعال جوهرش
ارتقای ممکنات مضمرش
فطرت او آتش اندوزد ز عشق
عالم افروزی بیاموزد ز عشق
ای فراهم کرده از شیران خراج
گشته ئی روبه مزاج از احتیاج
خستگی های تو از ناداری است
اصل درد تو همین بیماری است
می رباید رفعت از فکر بلند
می کشد شمع خیال ارجمند
از خم هستی می گلفام گیر
نقد خود از کیسه ی ایام گیر
از محبت چون خودی محکم شود
قوتش فرمانده عالم شود
پیر گردون کز کواکب نقش بست
غنچه ها از شاخسار او شکست
پنجه ی او پنجه ی حق می شود
ماه از انگشت او شق می شود
در خصومات جهان گردد حکم
تابع فرمان او دارا و جم
آن شنیدستی که در عهد قدیم
گوسفندان در علف زاری مقیم
از وفور کاه نسل افزا بدند
فارغ از اندیشه ی اعدا بدند
آخر از ناسازی تقدیر میش
گشت از تیر بلائی سینه ریش
شیر ها از بیشه سر بیرون زدند
بر علف زار بزان شبخون زدند
راهب دیرینه افلاطون حکیم
از گروه گوسفندان قدیم
رخش او در ظلمت معقول گم
در کهستان وجود افکنده سم
آنچنان افسون نامحسوس خورد
اعتبار از دست و چشم و گوش برد
گفت سر زندگی در مردن است
شمع را صد جلوه از افسردن است
گرم خون انسان ز داغ آرزو
آتش ، این خاک از چراغ آرزو
از تمنا می بجام آمد حیات
گرم خیز و تیزگام آمد حیات
زندگی مضمون تسخیر است و بس
آرزو افسون تسخیر است و بس
زندگی صید افکن و دام آرزو
حسن را از عشق پیغام آرزو