روز و شب از بس که محو آن میان گردیده‌ام از کلیم غزل 502

روز و شب از بس که محو آن میان گردیده‌ام

1 روز و شب از بس که محو آن میان گردیده‌ام موی می‌ترسم برآید عاقبت از دیده‌ام

2 فرصت عشرت ز کف ندهم به هرجایی که هست گریه تا بس کرده‌ام بر حال خود خندیده‌ام

3 گل به بستر تا نیفشانی نمی‌خوابی و من شمع‌سان با شعله در یک پیرهن خوابیده‌ام

4 همچو من در پیش یار بی‌وفای خود کلیم زود نتوان خار شد، عمری وفا ورزیده‌ام

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر