- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
درویشی را ضرورتی پیش آمد. ,
کسی گفت: فلان نعمتی دارد بی قیاس، اگر بر حاجت تو واقف گردد همانا که در قضای آن توقف روا ندارد. ,
گفت: من او را ندانم. ,
گفت: منت رهبری کنم. ,
دستش گرفت تا به منزل آن شخص در آورد. ,
یکی را دید لب فرو هشته و تند نشسته. ,
برگشت و سخن نگفت. ,
کسی گفتش: چه کردی؟ ,
گفت: عطای او را به لقای او بخشیدم. ,
10 مبر حاجت به نزدیک ترش روی که از خوی بدش فرسوده گردی
11 اگر گویی غم دل با کسی گوی که از رویش به نقد آسوده گردی