- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
درویشی را ضرورتی پیش آمد، گلیمی از خانه یاری بدزدید. ,
حاکم فرمود که دستش بدر کنند. ,
صاحب گلیم شفاعت کرد که: من او را بحل کردم. ,
گفتا: به شفاعت تو حدّ شرع فرو نگذارم. ,
گفت: آنچه فرمودی راست گفتی ولیکن هر که از مال وقف چیزی بدزدد قطعش لازم نیاید، و الفقیرُ لا یَمْلِکُ : هر چه درویشان راست وقف محتاجان است. ,
حاکم دست از او بداشت و ملامت کردن گرفت که: ,
جهان بر تو تنگ آمده بود که دزدی نکردی الاّ از خانه چنین یاری؟! ,
گفت: ای خداوند! نشنیدهای که گویند: خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب. ,
9 چون به سختی در بمانی تن به عجز اندر مده دشمنان را پوست بر کن دوستان را پوستین