- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
درویشی به مقامی در آمد که صاحب آن بقعه کریم النفس بود. طایفه اهل فضل و بلاغت در صحبت او هر یکی بذله و لطیفه همیگفتند. ,
درویش راه بیابان کرده بود و مانده و چیزی نخورده. ,
یکی از آن میان به طریق ظرافت گفت: تو را هم چیزی بباید گفت. ,
گفت: مرا چون دیگران فضل و ادبی نیست و چیزی نخواندهام به یک بیت از من قناعت کنید. ,
همگان به رغبت گفتند: بگوی! ,
گفت: ,
7 من گرسنه در برابرم سفره نان همچون عزبم بر در حمام زنان
یاران نهایت عجز او بدانستند و سفره پیش آوردند. ,
صاحب دعوت گفت: ای یار! زمانی توقف کن که پرستارانم کوفته بریان میسازند. ,
درویش سر بر آورد و گفت: ,
11 کوفته بر سفره من گو مباش گرسنه را نان تهی کوفته است