1 دهل را کاندرون زندان بادست به گردون میرسد فریادش از پوست
2 چرا درد نهانی برد باید؟ رها کن تا بداند دشمن و دوست
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 هزار سختی اگر بر من آید آسان است که دوستی و ارادت هزار چندان است
2 سفر دراز نباشد به پای طالب دوست که خار دشت محبت گل است و ریحان است
1 بی تو حرام است به خلوت نشست حیف بود در به چنین روی بست
2 دامن دولت چو به دست اوفتاد گر بهلی بازنیاید به دست
1 سرو چمن پیش اعتدال تو پست است روی تو بازار آفتاب شکستهست
2 شمع فلک با هزار مشعل انجم پیش وجودت چراغ بازنشستهست
1 بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت سیلاب محبتم ز دامن بگذشت
2 دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت
1 عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم یا گناهیست که اول من مسکین کردم
2 تو که از صورت حال دل ما بیخبری غم دل با تو نگویم که ندانی دردم
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به