- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 پدر گفتش تو زنهار این میندیش که برگیرم خیال شهوة از پیش
2 ولی چون تو ز عالم این گزیدی هم این گفتی و هم این را شنیدی
3 بدان مانست کز صد عالم اسرار نهٔ تو جز ز یک شهوة خبردار
4 منت زان این سخن گفتم بخلوت که تا بیرون نهی گامی ز شهوت
5 چو با عیسی توان هم راز بودن که خواهد با خری انباز بودن
6 چرا با خر شریک آئی به شهوت چو با عیسی توان بودن بخلوت
7 چو یک دم بیش نیست این شهوة آخر ازان به جاودانی خلوة آخر
8 چودایم میکند باقیست خلوت زمانی در گذر یعنی ز شهوت
9 ز شهوة نیست خلوة هیچ مطلوب کسی کین سر ندارد هست معیوب
10 ولیکن چون رسد شهوة بغایت ز شهوة عشق زاید بینهایت
11 ولی چون عشق گردد سخت بسیار محبّت از میان آید پدیدار
12 محبّت چون بحد خود رسد نیز شود جان تو در محبوب ناچیز
13 ز شهوة درگذر چون نیست مطلوب که اصل جمله محبوبست محبوب
14 اگر کُشته شوی در راه او زار بسی به زانکه در شهوة گرفتار