1 داد ایزد بپادشاه جهان خلفی همچو مهر عالمتاب
2 تاج صاحبقران ثانی را گوهر بحر ازو گرفته حساب
3 نامش اورنگ زیب کرده فلک تخت ازین پایه گشته عرش جناب
4 چون باین مژده آفتاب انداخت افسر خویش بر هوا چو حباب
5 طبع دریافت سال تاریخش زد رقم (آفتاب عالمتاب)
1 از من غبار بسکه بدلها نشسته است بر روی عکس من در آئینه بسته است
2 اندیشه ای زتیر و کمان شکسته نیست زآهم نترسد آنکه دلم را شکسته است
1 ز آه گرمی آتش زنم سراپا را ز یک فتیله کنم داغ جمله اعضا را
2 حدیث بحر فراموش شد که دور از تو ز بس گریسته ام آب برده دریا را
1 بسکه ز دیده ریختم خون دل خراب را گریه گرفت در حنا پنجه آفتاب را
2 تاب نظر ندارم و ضبط نگه نمی کنم بیشترست حرص می زند تنگ شراب را