1 پدر داده بودش گه کودکی به آذار طوس آن حکیم ذکی
2 به مرگ خداوندش آذار طوس تبه کرد مر خویشتن بر فسوس
1 سپهسالار لشکرشان یکی لشکر کاری شکسته شد از و لشکر ولیکن لشکر ایشان
1 گفتم نشان ده از دهن ای ترک دلستان گفتا ز نیست ، نیست نشان اندرین جهان
2 گفتم که ساعتی ببر من فرونشین گفتا که باد سرد زمانی فرو نشان