- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 درختی سبز را ببرید مردی برو بگذشت ناگه اهل دردی
2 چنین گفت او که این شاخ برومند که ببریدند ازو این لحظه پیوند
3 ازان ترّست و تازه بر سر راه که این دم زین بریدن نیست آگاه
4 هنوزش نیست آگاهی ز آزار شود یک هفتهٔ دیگر خبردار
5 ز حال خود خبر نه این زمانت ولی چون بر لب آید مرغ جانت
6 بدام از دانه بینی مرغ جان را که این دانه دهد مرغی چنان را
7 چو آدم مرغ جان را داد دانه بیفتاد از بهشت جاودانه
8 ولی آدم اگر گندم نخوردی همی مردم به جز مردم نخوردی
9 ز تو گر مرغ و حیوان میگریزند چو زیشان میخوری زان میگریزند