1 نشد از سعی تمکین وحشتی آسودگی رامم تپیدنها چو بسمل ریخت آخر رنگ آرامم
2 حصاری دارم از گمگشتگی در عالم وحشت نگردد سنگسار شهرت از نقش نگین نامم
3 چه سازم با هجوم آبله غیر از زمینگیری دل خون بستهای پامال میگردد به هرگامم
4 خط پرگار دارد ریشهٔ تخم کمال اینجا مبادا پختگی گردد دلیل فطرت خامم
5 درین گلشن بهار حیرتم آیینهها دارد اگر طایر شوم طاووسم و، ور نخل، بادامم
6 ز قید من علایق آب در غربال میباشد رهایی محضری دارد به مهر حلقهٔ دامم
7 جنون دارد ز مغز استخوانم شعله انگیزی به طوف سوختن همکسوت شمع است احرامم
8 خجالت میکشم ازشوخی اظهارمخموری ندارم باده تا بال صدایی ترکند جامم
9 جنون ساز نقط کردم فغانها صرف خط کردم ولی از سستی طالع کسی نشنید پیغامم
10 به هر واماندگی ناچار میباید ز خود رفتن تحیر میشمارد در دل مو گهرگامم
11 سراغ تیره بختی هم نمییابم به آسانی بسوزم خوبش را چون شمع تا روشن شود شامم
12 ز بس بار خجالت میکشم از زندگی بیدل نگین در خود فرو رفتهست از سنگینی نامم
دیدگاهها **