1 تواند شد که روزی عبد سالک شود حق را ز سر تا پای مالک
1 چو گذشتم از علائق بجهان جان گذشتم رخ آن دیار دیدم ز سر جهان گذشتم
2 بسمای فقر دیدم رخ آفتاب دولت بزمین او شدم پست وز آسمان گذشتم
1 آمد و رفت ز سودائی خود یاد نکرد نتوان گفت باین دل شده بیداد نکرد
2 دل من کز شکن طره او بود خراب میتوانست بیک پرسش و آباد نکرد
1 مرا کوهیست بار دل غم یارست پنداری دل من نیست این کوه گرانبارست پنداری
2 انالحق میزند منصور وار این دل که من دارم درون سینه تنگم سر دارست پنداری