- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بیا در بحر و دریا شو رها کن این من و ما را که تا دریا نگردی تو ندانی عین دریا را
2 اگر موجت از آن دریا درین صحرا کشد روزی چنانت غرقه گرداند که ناری یاد از صحرا
3 اگر امواج دریا را بجز دریا نمی بینی یقین دانم که نتوانی مسما دید اسما را
4 چو واحد کردی اعدادت نشاید سر بسر واحد چو فردائی یکی بینی پری و دی فردا را
5 ز کثرت سوی وحدت شو ز وحدت سوی کثرت آی ز راه وحدت و کثرت توان دانستن اسما را
6 چه دانی زیر و بالای زمین و آسمان چون تو ندید استی تو ور خود زیر بالا را
7 چو مستی نسخه جانان فرو رو در خود و ادوان ز پنهانی و پیدائیست این پنهان و پیدا را
8 الا ایمغربی عنقای مغرب را اگر گوئی برون از مشرق و مغرب بباید جست عنقا را