-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بیا ساقی از سر بنه خواب را می ناب ده عاشق ناب را
2 میی گو چو آب زلال آمده است بهر چار مذهب حلال آمده است
3 دلا تا بزرگی نیاری به دست به جای بزرگان نشاید نشست
4 بزرگیت باید در این دسترس به یاد بزرگان برآور نفس
5 سخن تا نپرسند لب بسته دار گهر نشکنی تیشه آهستهدار
6 نپرسیده هر کو سخن یاد کرد همه گفته خویش را باد کرد
7 به بی دیده نتوان نمودن چراغ که جز دیده را دل نخواهد به باغ
8 سخن گفتن آنگه بود سودمند کز آن گفتن آوازه گردد بلند
9 چو در خورد گوینده ناید جواب سخن یاوه کردن نباشد صواب
10 دهن را به مسمار بر دوختن به از گفتن و گفته را سوختن
11 چه میگویم ای نانیوشنده مرد ترا گوش بر قصهٔ خواب و خورد
12 چه دانی که من خود چه فن میزنم دهل بر در خویشتن میزنم
13 متاع گران مایه دارم بسی نیارم برون تا نخواهد کسی
14 خریدار در چون صدف دیده دوخت بدین کاسدی در نشاید فروخت
15 مرا با چنین گوهری ارجمند همی حاجت آید به گوهر پسند
16 نیوشندهای خواهم از روزگار که گویم بدو راز آموزگار
17 بکاوم به الماس او کان خویش کنم بسته در جان او جان خویش
18 زمانه چنین پیشهها پر دهد یکی درستاند یکی در دهد
19 دلی کو که بی جان خراشی بود کمندی که بی دور باشی بود
20 مگر مار برد گنج از آن رو نشست که تا رایگان مهره ناید به دست
21 اگر نخل خرما نباشد بلند ز تاراج هر طفل یابد گزند
22 به شحنه توان پاس ره داشتن به خاکستر آتش نگه داشتن
23 ازین خوی خوش کو سرشت منست بسی رخنه در کار و کشت منست
24 دگر رهروان کاین کمر بستهاند به خوی بد از رهزنان رستهاند
25 بدان تا گریزند طفلان راه چو زنگی چرا گشت باید سیاه
26 به راهی که خواهم شدن رخت کش ره آورد من بس بود خوی خوش
27 به خوی خوش آموده به گوهرم بدین زیستم هم بدین بگذرم
28 چو از بهر هر کس دری سفتنی است سرودی هم از بهر خود گفتنی است
29 ز چندین سخن گو سخن یاد دار سخن را منم در جهان یادگار
30 سخن چون گرفت استقامت به من قیامت کند تا قیامت به من
31 منم سرو پیرای باغ سخن به خدمت میان بسته چون سرو بن
32 فلکوار دور از فسوس همه سرآمد ولی پای بوس همه
33 چو برجیس در جنگ هر بدگمان کمان دارم و برندارم کمان
34 چو زهره درم در ترازو نهم ولی چون دهم بی ترازو دهم
35 نخندم بر اندوه کس برقوار که از برق من در من افتد شرار
36 به هر خار چون گل صلائی زنم به هر زخم چون نی نوائی زنم
37 مگر کاتش است این دل سوخته که از خار خوردن شد افروخته
38 چو دریا شوم دشمنی عیب شوی نه چون آینه دوستی عیب گوی
39 به خواهنده آن بخشم از مال و گنج که از باز دادن نیایم به رنج
40 نمایم جو و گندم آرم به جای نه چون جو فروشان گندم نمای
41 پس و پیش چون آفتابم یکیست فروغم فراوان فریباند کیست
42 پس هیچ پشتی چنان نگذرم که در پیش رویش خجالت برم
43 ز بدگوی بد گفته پنهان کنم به پاداش نیکش پشیمان کنم
44 نگویم بداندیش را نیز بد کزان گفته باشم بداندیش خود
45 بدین نیکی آرندم از دشت و رود ز نیکان و از نیکنامان درود
46 وزین حال اگر نیز گردان شوم زیارتگه نیک مردان شوم
47 شوم بر درم ریز خود در فشان کنم سرکشی لیک با سرکشان
48 ز بی آلتی وانماندم به کنج جهان باد و از باد ترسد ترنج
49 ز شاهان گیتی در این غار ژرف که را بود چون من حریفی شگرف
50 که دید است بر هیچ رنگین گلی ز من عالی آوازهتر بلبلی
51 به هر دانشی دفتر آراسته به هر نکتهای خامهای خواسته
52 پذیرفته از هر فنی روشنی جداگانه در هر فنی یک فنی
53 شکر دانم از هر لب انگیختن گلابی ز هر دیدهای ریختن
54 کسی را که در گریه آرم چو آب بخندانمش باز چون آفتاب
55 به دستم دراز دولت خوش عنان طبر زد چنین شد طبر خون چنان
56 توانم در زهد بر دوختن به بزم آمدن مجلس افروختن
57 ولیکن درخت من از گوشه رست ز جا گر بجنبد شود بیخ سست
58 چهله چهل گشت و خلوت هزار به بزم آمدن دور باشد ز کار
59 به هنگام سیل آشکارا شدن نشاید ز ری تا بخارا شدن
60 همان به که با این چنین باد سخت برون ناورم چون گل از گوشه رخت
61 به خود کم شوم خلق را رهنمای همایون ز کم دیدن آمد همای
62 سرم پیچد از خفتن و تاختن ندانم جز این چارهای ساختن
63 گه از هر سخن بر تراشم گلی بر آن گل زنم ناله چون بلبلی
64 اگر به ز خود گلبنی دیدمی گل سرخ یا زرد ازو چیدمی
65 چو از ران خود خورد باید کباب چه گردم به در یوزه چون آفتاب
66 نشینم چو سیمرغ در گوشهای دهم گوش را از دهن توشهای
67 ملالت گرفت از من ایام را به کنج ارم بردم آرام را
68 در خانه را چون سپهر بلند زدم بر جهان قفل و بر خلق بند
69 ندانم که دور از چه سان میرود چه نیک و چه بد در جهان میرود
70 یکی مرده شخصم به مردی روان نه از کاروانی و در کاروان
71 به صد رنج دل یک نفس میزنم بدان تا نخسبم جرس میزنم
72 ندانم کسی کو به جان و به تن مراد و ستر دارد از خویشتن
73 ز مهر کسان روی برتافتم کس خویش هم خویش را یافتم
74 بر عاشقان نیک اگر بد شوم همان به که معشوق خود خود شوم
75 گرم نیست روزی ز مهر کسان خدایست رزاق و روزی رسان
76 در حاجت از خلق بربسته به ز دربانی آدمی رسته به
77 مرا کاشکی بودی آن دسترس که نگذارمی حاجت کس به کس
78 در این مندل خاکی از بیم خون نیارم سر آوردن از خط برون
79 بدین حال و مندل کسی چون بود که زندانی مبدل خون بود
80 در خلق را گل براندودهام درین در بدین دولت آسودهام
81 چهل روز خود را گرفتم زمام کادیم از چهل روز گردد تمام
82 چو در چار بالش ندیدم درنگ نشستم در این چار دیوار تنگ
83 ز هر جو که انداختم در خراس دری باز دادم به جوهر شناس
84 هزار آفرین بر سخن پروری که بر سازد از هر جوی جوهری
85 تر و خشکی اشک و رخسار من به کهگل براندود دیوار من
86 تن اینجا به پست جوین ساختن دل آنجا به گنجینه پرداختن
87 به بازی نبردم جهان را به سر که شغلی دگر بود جز خواب و خور
88 نخفتم شبی شاد بر بستری که نگشادم آن شب ز دانش دری
89 ضمیرم نه زن بلکه آتشزنست که مریم صفت بکر آبستنست
90 تقاضای آن شوی چون آیدش که از سنگ و آهن برون آیدش
91 بدین دلفریبی سخنهای بکر به سختی توان زادن از راه فکر
92 سخن گفتن بکر جان سفتن است نه هر کس سزای سخن گفتن است
93 به دری سفالینهای سفته گیر سرودی به گرمابه در گفته گیر
94 بیندیش از آن دشتهای فراخ کز آواز گردد گلو شاخ شاخ
95 چو بر سکه شاه زر میزنی چنان زن که گر بشکند نشکنی
96 جهودی مسی را زراندود کرد دکان غارتیدن بدان سود کرد
97 نه انجیر شد نام هر میوهای نه مثل زبیده است هر بیوهای
98 دو هندو برآید ز هندوستان یکی دزد باشد دیگر پاسبان
99 من از آب این نقره تابناک فرو شستم آلودگیهای خاک
100 ازین پیکر آنگه گشایم پرند که باشد رسیده چو نخل بلند
101 چو در میوهٔ نارسیده رسی بجنبانیش نارسیده کسی
102 کند سوقیی سیب را خانه رس ولی خوش نیاید به دندان کس
103 شود نرم از افشردن انجیر خام ولی چون خوری خون برآید ز کام
104 شکوفه که بیگه نخندد به شاخ کند میوه را بر درختان فراخ
105 زمینی که دارد بر و بوم سست اساسی برو بست نتوان درست
106 به رونق توانم من این کار کرد به بیرونقی کار ناید ز مرد
107 چو در دانه باشد تمنای سود کدیور در آید به کشت و درود
108 غله چون شود کاسد و کم بها کند برزگر کار کردن رها
109 ترنم شناسان دستان نیوش ز بانگ مغنی گرفتند گوش
110 ضرورت شد این شغل را ساختن چنین نامه نغز پرداختن
111 که چون در کتابت شود جای گیر نیوشنده را زان بود ناگزیر
112 به نقشی که نزد کلان نیست خرد نمودم بدین داستان دستبرد
113 از این آشنا رویتر داستان خنیده نیامد بر راستان
114 دگر نامهها را که جوئی نخست به جمهور ملت نباشد درست
115 نباشد چنین نامه تزویر خیز نبشته به چندین قلمهای تیز
116 به نیروی نوک چنین خامهها شرف دارد این بر دگر نامهها
117 از آن خسروی می که در جام اوست شرف نامهٔ خسروان نام اوست
118 سخنگوی پیشینه دانای طوس که آراست روی سخن چون عروس
119 در آن نامه کان گوهر سفته راند بسی گفتنیهای ناگفته ماند
120 اگر هر چه بشنیدی از باستان به گفتی دراز آمدی داستان
121 نگفت آنچه رغبت پذیرش نبود همان گفت کز وی گزیرش نبود
122 دگر از پی دوستان زله کرد که حلوا به تنها نشایست خورد
123 نظامی که در رشته گوهر کشید قلم دیدهها را قلم درکشید
124 بناسفته دری که در گنج یافت ترازوی خود را گهر سنج یافت
125 شرفنامه را فرخ آوازه کرد حدیث کهن را بدو تازه کرد