بیا ساقی از من مرا دور کن از نظامی گنجوی خمسه 26

نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

بیا ساقی از من مرا دور کن

1 بیا ساقی از من مرا دور کن جهان از می‌لعل پر نور کن

2 میی کو مرا ره به منزل برد همه دل برند او غم دل برد

3 جهان گر چه آرامگاهی خوشست شتابنده را نعل در آتشست

4 دو در دارد این باغ آراسته در و بند ازین هر دو برخاسته

5 درا از درباغ و بنگر تمام ز دیگر در باغ بیرون خرام

6 اگر زیرکی با گلی خو مگیر که باشد بجا ماندنش ناگزیر

7 در ایندم که داری به شادی بسیچ که آینده و رفته هیچست هیچ

8 نه‌ایم آمده از پی دلخوشی مگر کز پی رنج و سختی کشی

9 خزان را کسی در عروسی نخواند مگر وقت آن کاب و هیزم نماند

10 گزارندهٔ نظم این داستان سخن راند بر سنت راستان

11 که چون آتش روز روشن گذشت پر از دود شد گنبد تیز گشت

12 شب از ماه بربست پیرایه‌ای شگفتی بود نور بر سایه‌ای

13 طلایه ز لشگرگه هر دو شاه شده پاس دارنده تا صبحگاه

14 یتاقی به آمد شدن چون خراس نیاسود دراجه از بانگ پاس

15 بسا خفته کز هیبت پیل مست سراسیمه هر ساعت از خواب جست

16 غنوده تن مرد از رنج و تاب نظر هر زمانی درآمد ز خواب

17 نیایش کنان هر دو لشگر به راز که‌ای کاشکی بودی امشب دراز

18 مگر کان درازی نمودی درنگ به دیری پدید آمدی روز جنگ

19 سگالش چنان شد دو کوشنده را که ریزند صفرای جوشنده را

20 چو خورشید روشن برآرد کلاه پدیدار گردد سپید از سیاه

21 دو خسرو عنان در عنان آورند ره دوستی در میان آورند

22 به آزرم خشنودی از یکدیگر بتابند و زان برنتابند سر

23 چو دارا دران داوری رای جست دل رای زن بود در رای سست

24 سوی آشتی کس نشد رهنمون نمودند رایش به شمشیر و خون

25 که ایرانی از رومی بیش خورد به قایم کجا ریزد اندر نبرد

26 چو فردا فشاریم در جنگ پای ز رومی نمانیم یک تن بجای

27 بدین عشوه دادند شه را شکیب یکی بر دلیری یکی بر فریب

28 همان قاصدان نیز کردند جهد که بر خون او بسته بودند عهد

29 سکندر ز دیگر طرف چاره ساز که چون پای دارد دران ترکتاز

30 خیال دو سرهنگ را پیش داشت جز آن خود که سرهنگی خویش داشت

31 چنین گفت با پهلوانان روم که فردا درین مرکز سخت بوم

32 بکوشیم کوشیدنی مردوار رگ جان به کوشش کنیم استوار

33 اگر دست بردیم ماراست ملک وگر ما شدیم آن داراست ملک

34 قیامت که پوشیدهٔ رای ماست بود روزی آن روز فردای ماست

35 به اندیشه‌هائی چنین هولناک دو لشگر غنودند با ترس و باک

36 چو گیتی در روشنی باز کرد جهان بازی دیگر آغاز کرد

37 به آتش به دل گشت مشتی شرار کلیچه شد آن سیم کاووس وار

38 درآمد به جنبش دو لشگر چو کوه کز آن جنبش آمد جهان را ستوه

39 فریدون نسب شاه بهمن نژاد چو برخاست از اول بامداد

40 همه ساز لشگر به ترتیب جنگ برآراست از جعبه نیم لنگ

41 ز پولاد صد کوه بر پای کرد به پائین او گنج را جای کرد

42 چو بر میمنه سازور گشت کار همان میسره شد چو روئین حصار

43 جناح از هوا در زمین برد بیخ پس آهنگ شد چون زمین چار میخ

44 جهاندار در قلبگه کرد جای درفش کیانیش بر سر به پای

45 سکندر که تیغ جهان‌سوز داشت چنان تیغی از بهر آن روز داشت

46 برانگیخت رزمی چو بارنده میغ تگرگش ز پیکان و باران ز تیغ

47 جناح سپه را به گردون کشید سم بارکی بر سر خون کشید

48 گرانمایگان را بدانسان که خواست بفرمود رفتن سوی دست راست

49 گروهی که پرتابیان ساختشان چپ انداز شد بر چپ انداختشان

50 همان استواران درگاه را کز ایشان بدی ایمنی شاه را

51 به قلب اندرون داشت با خویشتن چو پولاد کوهی شد آن پیلتن

52 برآمد ز قلب دو لشگر خروش رسید آسمان را قیامت به گوش

53 تبیره بغرید چون تند شیر درآمد به رقص اژدهای دلیر

54 ز شوریدن ناله کر نای برافتاد تب لرزه بر دست و پای

55 ز فریاد روئین خم از پشت پیل نفیر نهنگان برآمد ز نیل

56 ز بس بانگ شیپور زهره شکاف بدرید زهره بپیچید ناف

57 ز غریدن کوس خالی دماغ زمین لرزه افتاد در کوه و راغ

58 درآمد ز بحران سر بید برگ گشاده بر او روزن درع و ترگ

59 ز بس تیر باران که آمد به جوش فکند ابر بارانی خود ز دوش

60 گران تیر باران کنون آمدی بجای نم از ابر خون آمدی

61 خروشیدن کوس روئینه کاس نیوشنده را داد بر جان هراس

62 جلاجل زنان از نواهای زنگ برآورده خون از دل خاره سنگ

63 به جنبش درآمد دو دریای خون شد از موج آتش زمین لاله گون

64 زمین کو بساطی شد آراسته غباری شد از جای برخاسته

65 به ابرو درآمد کمان را شکنج شتابان شده تیر چون مار گنج

66 ستیزنده از تیغ سیماب ریز چو سیماب کرده گریزا گریز

67 ز پولاد پیکان پیکر شکن تن کوه لرزنده بر خویشتن

68 ز نوک سنان چرخ دولاب رنگ ز پرگار گردش فرو مانده لنگ

69 ز بس زخم کوپال خارا ستیز زمین را شده استخوان ریز ریز

70 ز بس در دهن ناچخ انداختن نفس را نه راه برون تاختن

71 سنان در سنان رسته چون نوک خار سپر بر سپر بسته چون لاله‌زار

72 گریزندگان را در آن رستخیز نه روی رهائی نه راه گریز

73 سواران همه تیر پرداخته گهی تیر و گه ترکش انداخته

74 در آن مسلخ آدمیزادگان زمین گشته کوه از بس افتادگان

75 به جان برد خود هر کسی گشته شاد کس از کشته خود نیاورده یاد

76 ندارد کسی سوک در حربگاه نه کس جز قراکند پوشد سپاه

77 سخن گو سخن سخت پاکیزه راند که مرگ به انبوه را جشن خواند

78 چو مرگ از یکی تن برارد هلاک شود شهری از گریه اندوهناک

79 به مرگ همه شهر ازین شهر دور نگرید کس ارچه بود ناصبور

80 ز بس کشته بر کشته مردان مرد شده راه بر بسته بر ره نورد

81 بران دجله خون بلند آفتاب چو نیلوفر افکنده زورق دراب

82 سنان سکندر دران داوری سبق برده از چشمه خاوری

83 شراری که شمشیر دارا فکند تبش در دل سنگ خارا فکند

84 چو لشگر به لشگر درآمیختند قیامت ز گیتی برانگیختند

85 پراکندگی در سپاه اوفتاد برینش در آزرم شاه اوفتاد

86 سپه چون پراکنده شد سوی جنگ فراخی درآمد به میدان تنگ

87 کس از خاصگان پیش دارا نبود کزو در دل کس مدارا نبود

88 دو سرهنگ غدار چون پیل مست بر آن پیلتن بر گشادند دست

89 زدندش یکی تیغ پهلو گذار که از خون زمین گشت چون لاله‌زار

90 درافتاد دارا بدان زخم تیز ز گیتی برآمد یکی رستخیز

91 درخت کیانی درآمد به خاک بغلطید در خون تن زخمناک

92 برنجد تن نازک از درد و داغ چه خویشی بود باد را با چراغ

93 کشنده دو سرهنگ شوریده رای به نزد سکندر گرفتند جای

94 که آتش ز دشمن برانگیختیم به اقبال شه خون او ریختیم

95 ز دارا سر تخت پرداختیم سرتاج اسکندر افراختیم

96 به یک زخم کردیم کارش تباه سپردیم جانش به فتراک شاه

97 بیا تا ببینی و باور کنی به خونش سم بارگی ترکنی

98 چو آمد ز ما آنچه کردیم رای تو نیز آنچه گفتی بیاور بجای

99 به ما بخش گنجی که پذرفته‌ای وفا کن به چیزی که خود گفته‌ای

100 سکندر چو دانست کان ابلهان دلیرند بر خون شاهنشهان

101 پشیمان شد از کرده پیمان خویش که برخاستش عصمت از جان خویش

102 فرو میرد امیدواری ز مرد چو همسال را سر درآید بگرد

103 نشان جست کان کشور آرای کی کجا خوابگه دارد از خون و خوی

104 دو بیداد پیشه به پیش اندرون به بیداد خود شاه را رهنمون

105 چو در موکب قلب دارا رسید ز موکب روان هیچ‌کس را ندید

106 تن مرزبان دید در خاک و خون کلاه کیانی شده سرنگون

107 سلیمانی افتاده در پای مور همان پشهٔ کرده بر پیل زور

108 به بازوی بهمن برآموده مار ز روئین در افتاده اسفندیار

109 بهار فریدون و گلزار جم به باد خزان گشته تاراج غم

110 نسب نامه دولت کیقباد ورق بر ورق هر سوئی برده باد

111 سکندر فرود آمد از پشت بور درآمد به بالین آن پیل زور

112 بفرمود تا آن دو سرهنگ را دو کنج زخمه خارج آهنگ را

113 بدارند بر جای خویش استوار خود از جای جنبید شوریده‌وار

114 به بالینگه خسته آمد فراز ز درع کیانی گره کرد باز

115 سر خسته را بر سر ران نهاد شب تیره بر روز رخشان نهاد

116 فرو بسته چشم آن تن خوابناک بدو گفت برخیز ازین خون و خاک

117 رها کن که در من رهائی نماند چراغ مرا روشنائی نماند

118 سپهرم بدانگونه پهلو درید که شد در جگر پهلویم ناپدید

119 تو ای پهلوان کامدی سوی من نگهدار پهلو ز پهلوی من

120 که با آنکه پهلو دریدم چو میغ همی آید از پهلویم بوی تیغ

121 سر سروران را رها کن ز دست تو مشکن که ما را جهان خود شکست

122 چو دستی که بر ما درازی کنی به تاج کیان دست‌یازی کنی

123 نگهدار دستت که داراست این نه پنهان چو روز آشکاراست این

124 چو گشت آفتاب مرا روی زرد نقابی به من درکش از لاجورد

125 مبین سرو را در سرافکندگی چنان شاه را در چنین بندگی

126 درین بندم از رحمت آزاد کن به آمرزش ایزدم یاد کن

127 زمین را منم تاج تارک نشین ملرزان مرا تا نلرزد زمین

128 رها کن که خواب خوشم میبرد زمین آب و چرخ آتشم میبرد

129 مگردان سر خفته را از سریر که گردون گردان برآرد نفیر

130 زمان من اینک رسد بی‌گمان رها کن به خواب خوشم یک زمان

131 اگر تاج خواهی ربود از سرم یکی لحظه بگذار تا بگذرم

132 چو من زین ولایت گشادم کمر تو خواه افسر از من ستان خواه سر

133 سکندر بنالید کای تاجدار سکندر منم چاکر شهریار

134 نخواهم که بر خاک بودی سرت نه آلودهٔ خون شدی پیکرت

135 ولیکن چه سودست کاین کار بود تأسف ندارد درین کار سود

136 اگر تاجور سر برافراختی کمر بند او چاکری ساختی

137 دریغا به دریا کنون آمدم که تا سینه در موج خون آمدم

138 چرا مرکبم را نیفتاد سم چرا پی نکردم درین راه گم

139 مگر ناله شاه نشنیدمی نه روزی بدین روز را دیدمی

140 به دارای گیتی و دانای راز که دارم به بهبود دارا نیاز

141 ولیکن چو بر شیشه افتاد سنگ کلید در چاره ناید به چنگ

142 دریغا که از نسل اسفندیار همین بود و بس ملک را یادگار

143 چه بودی که مرگ آشکارا شدی سکندر هم آغوش دارا شدی

144 چه سودست مردن نشاید به زور که پیش از اجل رفت نتوان به گور

145 به نزدیک من یکسر موی شاه گرامیتر از صد هزاران کلاه

146 گر این زخم را چاره دانستمی طلب کردمی تا توانستمی

147 نه تاج و نه اورنگ شاهنشهی که ماند ز دارای دولت تهی

148 چرا خون نگریم بران تاج و تخت که دارنده را بر درافکند رخت

149 مباد آن گلستان که سالار او بدین خستگی باشد از خار او

150 نفیر از جهانی که دارا کشست نهان پرور و آشکارا کشست

151 به چاره‌گری چون ندارم توان کنم نوحه بر زاد سرو جوان

152 چه تدبیر داری مراد تو چیست امید از که داری و بیمت ز کیست

153 بگو هر چه داری که فرمان کنم به چاره‌گری با تو پیمان کنم

154 چو دارا شنید این دم دل‌نواز به خواهشگری دیده را کرد باز

155 بدو گفت کای بهترین بخت من سزاوار پیرایه و تخت من

156 چه پرسی ز جانی به جان آمده گلی در سموم خزان آمده

157 جهان شربت هرکس از یخ سرشت بجز شربت ما که بر یخ نوشت

158 ز بی آبیم سینه سوزد درون قدم تا سرم غرق دریای خون

159 چوبرقی که در ابر دارد شتاب لب از آب خالی و تن غرق آب

160 سبوئی که سوراخ باشد نخست به موم و سریشم نگردد درست

161 جهان غارت از هر دری میبرد یکی آورد دیگری میبرد

162 نه زو ایمن اینان که هستند نیز نه آنان که رفتند رستند نیز

163 ببین روز من راستی پیشه کن تو تیز از چنین روزی اندیشه کن

164 چو هستی به پند من آموزگار بدین روز ننشاندت روزگار

165 نه من به ز بهمن شدم کاژدها بخاریدن سر نکردش رها

166 نه ز اسفندیار آن جهانگیر گرد که از چشم زخم جهان جان نبرد

167 چو در نسل ما کشتن آمد نخست کشنده نسب کرد بر ما درست

168 تو سرسبز بادی به شاهنشهی که من کردم از سبزه بالین تهی

169 چو درخواستی کارزوی تو چیست به وقتی که بر من بباید گریست

170 سه چیز آرزو دارم اندر نهان براید به اقبال شاه جهان

171 یکی آنکه بر کشتن بی‌گناه تو باشی درین داوری دادخواه

172 دویم آنکه بر تاج و تخت کیان چو حاکم تو باشی نیاری زیان

173 دل خود بپردازی از تخم کین نپردازی از تخمه ما زمین

174 سوم آنکه بر زیردستان من حرم نشکنی در شبستان من

175 همان روشنک را که دخت منست بدان نازکی دست پخت منست

176 بهم خوابی خود کنی سربلند که خوان گردد از نازکان ارجمند

177 دل روشن از روشنک برمتاب که با روشنی به بود آفتاب

178 سکندر پذیرفت ازو هر چه گفت پذیرنده برخاست گوینده خفت

179 کبودی و کوژی درآمد به چرخ که بغداد را کرد به کاخ و کرخ

180 درخت کیان را فرو ریخت بار کفن دوخت بر درع اسفندیار

181 چو مهر از جهان مهربانی برید شبه ماند و یاقوت شد ناپدید

182 سکندر بدان شاه فرخ نژاد شبانگاه بگریست تا بامداد

183 درو دید و بر خویشتن نوحه کرد که او را همان زهر بایست خورد

184 چو روز آخور صبح ابلق سوار طویله برون زد بر این مرغزار

185 سکندر بفرمود کارند ساز برندش بجای نخستینه باز

186 ز مهد زر و گنبد سنگ بست مهیاش کردند جای نشست

187 چو خلوتگهش آن چنان ساختند ازو زحمت خویش پرداختند

188 تنومند را قدر چندان بود که در خانه کالبد جان بود

189 چو بیرون رود جوهر جان ز تن گریزی ز هم‌خوابه خویشتن

190 چراغی که بادی درو دردمی چه بر طاق ایوان چه زیر زمی

191 اگر بر سپهری وگر بر مغاک چو خاکی شوی عاقبت باز خاک

192 بسا ماهیا کو شود خورد مور چو در خاک شور افتد از آب شور

193 چنینست رسم این گذرگاه را که دارد به آمد شد این راه را

194 یکی را درارد به هنگامه تیز یکی را ز هنگامه گوید که خیز

195 مکن زیر این لاجوردی بساط بدین قلعهٔ کهر باگون نشاط

196 که رویت کند کهرباوار زرد کبودت کند جامه چون لاجورد

197 گوزنی که در شهر شیران بود به مرگ خودش خانه ویران بود

198 چو مرغ از پی کوچ برکش جناح مشو مست راح اندرین مستراح

199 بزن برق‌وار آتشی در جهان جهان را ز خود واره و وارهان

200 سمندر چو پروانه آتش روست ولیک این کهن لنگ و آن خوشروست

201 اگر شاه ملکست و گر ملک شاه همه راه رنجست و با رنج راه

202 که داند که این خاک دیرینه‌وار بهر غاری اندر چه دارد ز غور

203 کهن کیسه شد خاک پنهان شکنج که هرگز برون نارد آواز گنج

204 زر از کیسهٔ نو برارد خروش سبوی نو از تری آید به جوش

205 که داند که این زخمهٔ دام و دد چه تاریخها دارد از نیک و بد

206 چه نیرنگ با بخردان ساختست چه گردنکشان را سر انداختست

207 فلک نیست یکسان هم آغوش تو طرازش دورنگست بر دوش تو

208 گهت چون فرشته بلندی دهد گهت با ددان دستبندی دهد

209 شبانگه بنانیت نارد به یاد کلیچه به گردون دهد بامداد

210 چه باید درین هفت چشمه خراس ز بهر جوی چند بردن سپاس

211 چو خضر از چنین روزیی روزه گیر چو هست آب حیوان نه خرما نه شیر

212 ازین دیو مردم که دام و ددند نهان شو که هم‌صحبتان بدند

213 پی گور کز دشتبانان گمست ز نامردمیهای این مردمست

214 گوزن گرازنده در مرغزار ز مردم گریزد سوی کوه و غار

215 همان شیر کو جای در بیشه کرد ز بد عهدی مردم اندیشه کرد

216 مگر گوهر مردمی گشت خرد که در مردمان مردمیها بمرد

217 اگر نقش مردن بخوانی شگرف بگوید که مردم چنینست حرف

218 به چشم اندرون مردمک را کلاه هم از مردم مردمی شد سیاه

219 نظامی به خاموشکاری بسیچ به گفتار ناگفتنی در مپیچ

220 چو هم رستهٔ خفتگانی خموش فرو خسب یا پنبه درنه به گوش

221 بیاموز ازین مهره لاجورد که با سرخ سرخست و با زرد زرد

222 شبانگه که صد رنگ بیند بکار براید به صد دست چون نوبهار

223 سحرگه که یک چشمه یابد کلید به آیین یک چشمه آید پدید

عکس نوشته
کامنت
comment