بیا ساقی آزاد کن گردنم از نظامی گنجوی خمسه 45

نظامی گنجوی

آثار نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

بیا ساقی آزاد کن گردنم

1 بیا ساقی آزاد کن گردنم سرشک قدح ریز در دامنم

2 سرشگی که از صرف پالودگی فرو شوید از دامن آلودگی

3 مکن ترکی ای ترک چینی نگار بیا ساعتی چین در ابرو میار

4 دلم را به دلداریی شاد کن ز بند غم امروزم آزاد کن

5 اگر دخل خاقان چین آن توست مکن خرج را رود، باران توست

6 بخور چیزی از مال و چیزی بده ز بهر کسان نیز چیزی بنه

7 مخور جمله ترسم که دیر ایستی به پیرایه سر بد بود نیستی

8 در خرج بر خود چنان در مبند که گردی ز ناخوردگی دردمند

9 چنان نیز یکسر مپرداز گنج گه آیی ز بیهوده خواری به رنج

10 به اندازه‌ای کن بر انداز خویش که باشد میانه نه اندک نه بیش

11 چو رشته ز سوزن قوی‌تر کنی بسا چشم سوزن که در سر کنی

12 سخن را گزارشگر نقشبند چنین نقش بر زد به چینی پرند

13 کز آوازهٔ شه جهان گشت پر که چین را در آمود دامن به در

14 شب و روز خاقان در آن کرد صرف که شه را دهد پایمردی شگرف

15 ملوکانه مهمانیی سازدش جهان در سم مرکب اندازدش

16 کند پیشکشهای شاهانه پیش به اندازهٔ پایهٔ کار خویش

17 یکی روز کرد از جهان اختیار فروزنده چون طالع شهریار

18 برآراست بزمی چو روشن بهشت که دندان شیران بر آن شیره هشت

19 چنان از می و میوهٔ خوشگوار برآراست مهمانیی شاهوار

20 که هیچ آرزوئی به عالم نبود که یک یک بران خوان فراهم نبود

21 گذشت از خورشهای چینی سرشت که رضوان ندید آنچنان در بهشت

22 ز شکر بسی پخته حلوای نغز به بادام شیرینش آکنده مغز

23 طرائف به زانسان که دنیا پرست یکی آورد زان به عمری به دست

24 جواهر نه چندان که جوهر شناس کند نیم آن را به سالی قیاس

25 چو شد خانهٔ گنج پرداخته بدانگونه مهمانیی ساخته

26 شه ترک با شهرگان دیار به خواهشگری شد بر شهریار

27 زمین داد بوسه به آیین پیش فزود از زمین بوس او قدر خویش

28 نیایش کنان گفت اگر بخت شاه کند بر سر تخت این بنده راه

29 سرش را به افسر گرامی کند بدین سر بزرگیش نامی کند

30 پذیرفت شه خواهش گرم او به رفتن نگه داشت آزرم او

31 شه و لشگر شه به یکبارگی بران خوان شدند از سر بارگی

32 زمین از سر گنج بگشاد بند روا رو برآمد به چرخ بلند

33 سکندر چو بر خوان خاقان رسید پی خضر بر آب حیوان رسید

34 یکی تخت زر دید چون آفتاب درو چشمهٔ در چو دریای آب

35 به شادی بران تخت زرین نشست ز کافور و عنبر ترنجی بدست

36 جهانجوی فغفور بر دست راست به خدمت کمر بست و بر پای خاست

37 نوازش کنانش ملک پیش خواند ملک وار بر کرسی زر نشاند

38 دگر تاجداران به فرمان شاه به زانو نشستند در پیشگاه

39 بفرمود خاقان که آرند خورد ز خوانهای زرین شود خاک زرد

40 فرو ریخت شاهانه برگی فراخ چو برگ رز از برگ ریزان شاخ

41 دران آرزوگاه فرخار دیس نکرد آرزو با معامل مکیس

42 بهشتی صفت هر چه درخواستند بران مائده خوان برآراستند

43 چو خوردند هرگونه‌ای خوردها نمودند بر باده ناوردها

44 نشاط می‌قرمزی ساختند بساطی هم از قرمز انداختند

45 نشسته به رامش ز هر کشوری غریب اوستادی و رامشگری

46 نوا ساز خنیاگران شگرف به قانون او زان برآورده حرف

47 بریشم نوازان سغدی سرود به گردون برآورده آواز رود

48 سرایندگان ره پهلوی ز بس نغمه داده نوا را نوی

49 همان پای کوبان کشمیر زاد معلق زن از رقص چون دیو باد

50 ز یونانیان ارغنون زن بسی که بردند هوش از دل هر کسی

51 کمر بسته رومی و چینی به هم برآورده از روم و از چین علم

52 در گنج بگشاد چیپال چین بپرداخت از گنج قارون زمین

53 نخست از جواهر درآمد به کار ز دراعه و درع گوهر نگار

54 ز بلور تابنده چون آفتاب یکی دست مجلس بتری چو آب

55 ز دیبای چینی به خروارها هم از مشک چین با وی انبارها

56 طبقهای کافور با بوی مشک ز کافورتر بیشتر عود خشک

57 کمانهای چاچی و چینی پرند گرانمایه شمشیرها نیز چند

58 تکاور سمندان ختلی خرام همه تازه پیکر همه تیزگام

59 یکی کاروان جمله شاهین و باز به چرز و کلنگ افگنی تیز تاز

60 چهل پیل با تخت و بر گستوان بلند و قوی مغز و سخت استخوان

61 غلامان لشگر شکن خیل خیل کنیزان که در مرده آرند میل

62 چو نزلی چنین پیش مهمان کشید جز این پیشکشها فراوان کشید

63 پس از ساعتی گنج نو باز کرد از آن خوبتر تحفه‌ای ساز کرد

64 خرامنده ختلی کش و دم سیاه تکاورتر از باد در صبحگاه

65 رونده یکی تخت شاهنشهی نشینندش از پویه بی‌آگهی

66 سبق برده از آهوان در شتاب به گرمی چو آتش به نرمی چو آب

67 به صحرا ز مرغان سبک خیز تر به دریا دراز ماهیان تیزتر

68 به چابک روی پیکرش دیو زاد به گردندگی کنیتش دیو باد

69 به انگیزش از آسمان کم نبود صبا مرد میدان او هم نبود

70 چنان رفت و آمد به آوردگاه که واماند ازو وهم در نیمراه

71 فرس را رخ افکنده در وقت شور فکنده فرس پیل را وقت زور

72 چو وهم از همه سوی مطلق خرام چو اندیشه در تیز رفتن تمام

73 سمندی نگویم سمندر فشی سمندر فشی نه سکندر کشی

74 شکاری یکی مرغ شوریده سر ز خواب شب فتنه شوریده‌تر

75 چو دوران درآمد شدن تیز بال شدن چون جنوب آمدن چون شمال

76 عقابین پولاد در جنگ او عقابان سیه جامه ز آهنگ او

77 بسی خون گرو کرده در گردنش عقابین چنگ عقاب افکنش

78 جگر سای سیمرغ در تاختن شکارش همه کرگدن ساختن

79 غضنباک و خونریز و گستاخ چشم خدای آفریدش ز بیداد و خشم

80 طغان شاه مرغان و طغرل به نام به سلطانی اندر چو طغرل تمام

81 کنیزی سیه چشم و پاکیزه روی گل اندام و شکر لب و مشگبوی

82 بتی چون بهشتی برآراسته فریبی به صد آرزو خواسته

83 خرامنده ماهی چو سرو بلند مسلسل دو گیسو چو مشکین کمند

84 برو غبغبی کاب ازو می‌چکید بر آتش بر آب معلق که دید

85 رخش بر بنفشه گل انداخته بنفشه نگهبان گل ساخته

86 سهی سرو محتاج بالای او شکر بنده و شهد مولای او

87 کمر بستهٔ زلف او مشک ناب که زلفش کمر بست بر آفتاب

88 سخنگوی شهدی شکر باره‌ای به شهد و شکر بر ستمگاره‌ای

89 بلورین تن و قاقمی پشت او به شکل دم قاقم انگشت او

90 ز سیمین زنخ گوئی انگیخته بر او طوقی از غبغب آویخته

91 بدان طوق و گوی آن مه مهر جوی ز مه طوق برده ز خورشید گوی

92 ز ابرو کمان کرده و ز غمزه تیر به تیر و کمان کرده صد دل اسیر

93 چو می‌خوردی از لطف اندام وی ز حلقش پدید آمدی رنگ می

94 هزار آفرین بر چنان دایه‌ای که پرورد از انسان گرانمایه‌ای

95 نزد بر کس از تنگ چشمی نظر ز چشمش دهانش بسی تنگ تر

96 تو گفتی که خود نیست او را دهان همان نام او نیست اندر جهان

97 رسانندهٔ تحفهٔ ارجمند به تعریف آن تحفه شد سربلند

98 که این مرغ و این بارگی وین کنیز عزیزند و بر شاه بادا عزیز

99 نه کس بر چنین خنگ ختلی نشست نه مرغی چنین آید آسان به دست

100 به گفتن چه حاجت که هنگام کار هنرهای خود را کنند آشکار

101 کنیزی بدین چهره هم خوار نیست که در خوب‌روئی کسش یار نیست

102 سه خصلت در او مادر آورد هست که آنرا چهارم نیاید به دست

103 یکی خوبروئی و زیبندگی که هست آیتی در فریبندگی

104 دویم زورمندی که وقت نبرد نپیچد عنان را ز مردان مرد

105 سه دیگر خوش آوازی و بانگ رود که از زهره خوشتر سراید سرود

106 چو آواز خود بر کشد زیر و زار بخسبد بر آواز او مرغ و مار

107 جهانجوی را زان دل آرام چست خوش آوازی و خوبی آمد درست

108 حدیث دلیری و مردانگی نپذیرفت و بود آن ز فرزانگی

109 سمن نازک و خار محکم بود که مردانگی در زنان کم بود

110 زن ار سمیتن نی که روئین تنست ز مردی چه لافد که زن هم زنست

111 اگر ماهی از سنگ خارا بود شکار نهنگان دریا بود

112 ز کاغذ نشاید سپر ساختن پس آنکه به آب اندر انداختن

113 گران داشت آن نکته را شهریار زنان را به مردی ندید استوار

114 بپذرفتنش حلقه در گوش کرد چو پذرفت نامش فراموش کرد

115 چو آن پیشکشها پذیرفت شاه شد از خوان خاقان سوی خوابگاه

116 سحرگه که طاوس مشرق خرام برون زد سر از طاق فیروزه فام

117 دگر باره شه باده بر کف نهاد برامش در بارگه برگشاد

118 بسر برد روزی دو در رود و می دگر پاره شد مرکبش تیز پی

119 سوی بازگشتن بسی چید کار بگردنگی گشت چون روزگار

120 پری چهره ترکی که خاقان چین به شه داد تا داردش نازنین

121 از آنجا که شه را نیامد پسند چو سایه پس پرده شد شهر بند

122 برافروخت آن ماه چون آفتاب فرو ریخت بر گل ز نرگس گلاب

123 به زندان سرای کنیزان شاه همی بود چون سایه در زیر چاه

124 یکی روز کاین چرخ چوگان پرست ز شب بازی آورد گوئی به دست

125 سکندر که از خسروان گوی برد عنان را به چوگانی خود سپرد

126 در آمد به طیارهٔ کوهکن فرس پیل بالا و شه پیلتن

127 علم بر کشیدند گردنکشان پدید آمد از روز محشر نشان

128 ز لشگر که عرضش به فرسنگ بود بیابان به نخجیر بر تنگ بود

129 ز صحرای چین تا به دریای چند زمین در زمین بود زیر پرند

130 سیه چون در آمد به عرض شمار گزیده در او بود پانصد هزار

131 پس و پیش ترکان طاوس رنگ چپ و راست شیران پولاد چنگ

132 به قلب اندرون شاه دریا شکوه سپه گرد بر گرد دریا چو کوه

133 بجز پیل زوران آهن کلاه چهل پیل جنگی پس و پشت شاه

134 هزار و چهل سنجق پهلوی روان در پی رایت خسروی

135 کمرهای زرین غلامان خاص چو بر شوشهٔ نقرهٔ زر خلاص

136 و شاقان جوشنده چون آب سیل ز هر سو جنیبت کشان خیل خیل

137 ندیمان شایسته بر گرد شاه که آسان از ایشان شود رنج راه

138 خرامان شده خسرو خسروان طرفدار چین در رکابش روان

139 شهنشه چو بنوشت لختی زمین اشارت چنین شد به خاقان چین

140 که گردد سوی خانهٔ خویش باز به اقلیم ترکان کند ترکتاز

141 جهانجوی را ترک بدرود کرد به آب مژه روی را رود کرد

142 عنان تافته شاه گیتی نورد ز صحرا به جیجون رسانید گرد

143 چو آمد به نزدیک آن ژرف رود بفرمود تا لشگر آید فرود

144 بر آن فرضه جایی دل‌افروز دید نشستن بر آن جای فیروز دید

145 طناب سراپردهٔ خسروی کشیدند و شد میخ مرکز قوی

146 ز بس نوبتیهای گوهر نگار چو باغ ارم گشت جیحون کنار

147 چو شه کشور ماورالنهر دید جهانی نگویم که یک شهر دید

148 از آن مال کز چین به چنگ آمدش بسی داد کانجا درنگ آمدش

149 بناهای ویرانه آباد کرد بسی شهر نو نیز بنیاد کرد

150 سمرقند را کادمی شاد ازوست شنیده چنین شد که بنیاد ازوست

151 خبر گرم شد در خراسان و روم که شاهنشه آمد ز بیگانه بوم

152 بهر شهری از شادی فتح شاه بشارت زنان بر گرفتند راه

153 به شکرانه رایت برافراختند به هر خانه‌ای خرمی ساختند

154 فرستاد هر کس بسی مال و گنج به درگاه شاه از پی پای رنج

عکس نوشته
کامنت
comment