بیا بیا که اسیران نواز آمده‌ای از فیض کاشانی غزل 860

1 بیا بیا که اسیران نواز آمده‌ای بیا بیا که رقیبان گداز آمده‌ای

2 بیا و دیده عشاق را منور کن که حسن ماه رخانرا طراز آمده‌ای

3 بیا بیا که ز سر تا بپا ببازم من بیا بیا که توهم مست ناز آمده‌ای

4 ز پای تا سر حسنی و لطف و مهر و وفا بیا بیا که بسامان و ساز آمده‌ای

5 بکف گرفته دل و جان بجان و دل خلقی تو بهر غارت آن ترکتاز آمده‌ای

6 بجانب تو روان بود جانم از شوقت اگر غلط نکنم پیش باز آمده‌ای

7 سری بپای نتو میخواست دل که در بازم بیا بیا که بسی دلنواز آمده‌ای

8 فدای خوی تو گردم که با هزاران ناز بکار سازی اهل نیاز آمده‌ای

9 بپای تو قدمی صدهزار فرسنگست بیا که از ره دور و دراز آمده‌ای

10 شبی بخلوت ما میتوان بسر بردن اگر چه از سر تمکین و ناز آمده‌ای

11 کبوتر دل اگر صدهزار صید کنی یکی نساخته بسمل که باز آمده‌ای

12 بگوی شعر از اینگونه شعرها ای فیض میان اهل سخن سر فراز آمده‌ای