بیامد بتخت کیی از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 3

ابوالقاسم فردوسی

آثار ابوالقاسم فردوسی

ابوالقاسم فردوسی

بیامد بتخت کیی برنشست

1 بیامد بتخت کیی برنشست چنان چون بود شاه یزدان‌پرست

2 نخستین چنین گفت با مهتران که ای پرهنر پاکدل سروران

3 همی‌خواهم از داور بی‌نیاز که باشد مرا زندگانی دراز

4 که که را به که دارم و مه به مه فراوان خرد باشدم روز به

5 سر مردمی بردباری بود سبک سر همیشه بخواری بود

6 ستون خرد داد و بخشایشست در بخشش او را چو آرایشست

7 زبان چرب و گویندگی فر اوست دلیری و مردانگی پر اوست

8 هران نامور کو ندارد خرد ز تخت بزرگی کجا برخورد

9 خردمند هم نیز جاوید نیست فری برتر از فر جمشید نیست

10 چو تاجش به ماه اندر آمد بمرد نشست کیی دیگری را سپرد

11 نماند برین خاک جاوید کس ز هر بد به یزدان پناهید و بس

12 همی‌بود یک سال با داد و پند خردمند وز هر بدی بی‌گزند

13 دگر سال روی هوا خشک شد به جو اندرون آب چون مشک شد

14 سه دیگر همان و چهارم همان ز خشکی نبد هیچکس شادمان

15 هوا را دهان خشک چون خاک شد ز تنگی به جو آب تریاک شد

16 ز بس مردن مردم و چارپای پیی را ندیدند بر خاک جای

17 شهنشاه ایران چو دید آن شگفت خراج و گزیت از جهان برگرفت

18 به هر سو که انبار بودش نهان ببخشید بر کهتران و مهان

19 خروشی برآمد ز درگاه شاه که ای نامداران با دستگاه

20 غله هرچ دارید پیدا کنید ز دینار پیروز گنج آگنید

21 هر آنکس که دارد نهانی غله وگر گاو و گر گوسفند و گله

22 به نرخی فروشد که او را هواست که از خوردنی جانور بی‌نواست

23 به هر کارداری و خودکامه‌ای فرستاد تازان یکی نامه‌ای

24 که انبارها برگشایند باز به گیتی برآنکس که هستش نیاز

25 کسی گر بمیرد بنایافت نان ز برنا و از پیر مرد و زنان

26 بریزم ز تن خون انباردار کجا کار یزدان گرفتست خوار

27 بفرمود تا خانه بگذاشتند به دشت آمد و دست برداشتند

28 همی به آسمان اندر آمد خروش ز بس مویه و درد و زاری و جوش

29 ز کوه و بیابان وز دشت و غار ز یزدان همی‌خواستی زینهار

30 برین گونه تا هفت سال از جهان ندیدند سبزی کهان و مهان

31 بهشتم بیامد مه فوردین برآمد یکی ابر با آفرین

32 همی در بارید بر خاک خشک همی‌آمد از بوستان بوی مشک

33 شده ژاله برگل چو مل در قدح همی‌تافت از ابر قوس قزح

34 زمانه‌برست از بد بدگمان به هرجای بر زه نهاده کمان

35 چو پیروز ازان روز تنگی‌برست بر آرام بر تخت شاهی نشست

36 یکی شارستان کرد پیروز کام بفرمود کو را نهادند نام

37 جهاندار گوینده گفت این ریست که آرمام شاهان فرخ پیست

38 دگر کرد بادان پیروزنام خنیده بهرجایش آرام و کام

39 که اکنونش خوانی همی اردبیل که قیصر بدو دارد از داد میل

40 چو این بومها یکسر آباد کرد دل مردم پر خرد شاد کرد

41 درم داد با لشکر نامدار سوی جنگ جستن برآراست کار

42 بدان جنگ هرمز بدی پیش‌رو همی‌رفت با کارسازان نو

43 قباد از پس پشت پیروز شاه همی‌راند چون باد لشکر به راه

44 که پیروز را پاک فرزند بود خردمند شاخی برومند بود

45 بلاش از بر تخت بنشست شاد که کهتر پسر بود با مهر و داد

46 یکی پارسی بود بس نامدار ورا سوفزا خواندی شهریار

47 بفرمود پیروز کایدر بباش چو دستور شایسته نزد بلاش

48 سپه را سوی جنگ ترکان کشید همی تاج و تخت کیی را سزید

49 همی‌راند با لشکر و گنج و ساز که پیکار جویند با خوشنواز

50 نشانی که بهرام یل کرده بود ز پستی بلندی برآورده بود

51 نبشته یکی عهد شاهنشهان که از ترک و ایرانیان در جهان

52 کسی زین نشان هیچ برنگذرد کزان رود برتر زمین نشمرد

53 چو پیروز شیراوژن آنجا رسید نشان کردن شاه ایران بدید

54 چنین گفت یکسر بگردنکشان که از پیش ترکان برین همنشان

55 مناره برآرم به شمشیر و گنج ز هیتال تا کس نباشد به رنج

56 چو باشد مناره به پیش برک بزرگان به پیش من آرند چک

57 بگویم که آن کرد بهرام گور به مردی و دانایی و فر و زور

58 نمانم بجایی پی خوشنواز به هیتال و ترک از نشیب و فراز

59 چو بشنید فرزند خاقان که شاه ز جیحون گذر کرد خود با سپاه

60 همی‌بشکند عهد بهرام گور بدان تازه شد کشتن و جنگ و شور

61 دبیر جهاندیده را خوشنواز بفرمود تا شد بر او فراز

62 یکی نامه بنوشت با آفرین ز دادار بر شهریار زمین

63 چنین گفت کز عهد شاهان داد به گردی نخوانمت خسرونژاد

64 نه این بود عهد نیاکان تو گزیده جهاندار و پاکان تو

65 چو پیمان آزادگان بشکنی نشان بزرگی به خاک افگنی

66 مرا با تو پیمان بباید شکست به ناچار بردن بشمشیر دست

67 به نامه ز هر کارش آگاه کرد بسی هدیه با نامه همراه کرد

68 سواری سراینده و سرفراز همی‌رفت با نامهٔ خوشنواز

69 چو آن نامه برخواند پیروز شاه برآشفت زان نامور پیشگاه

70 فرستاده را گفت برخیز و رو به نزدیک آن مرد دیوانه شو

71 بگویش که تا پیش رود برک شما را فرستاد بهرام چک

72 کنون تا لب رود جیحون تو راست بلندی و پستی و هامون تو راست

73 من اینک بیارم سپاهی گران سرافراز گردان جنگ آوران

74 نمانم مگر سایهٔ خوشنواز که باشد بروی زمین بر دراز

75 فرستاده آمد بکردار گرد شنیده سخنها همه یاد کرد

76 همی‌گفت یک چند با خوشنواز ازان شاه گردنکش و دیرساز

77 چو گفتار بشنید و نامه بخواند سپاه پراگنده را برنشاند

78 بیاورد لشکر به دشت نبرد همان عهد را بر سر نیزه کرد

79 که بستد نیایش ز بهرامشاه که جیحون میانجیست ما را به راه

80 یکی مرد بینادل و چرب‌گوی ز لشکر گزین کرد با آبروی

81 بدو گفت نزدیک پیروز رو به چربی سخن‌گوی و پاسخ شنو

82 بگویش که عهد نیای تو را بلند اختر و رهنمای تو را

83 همی بر سر نیزه پیش سپاه بیارم چو خورشید تابان به راه

84 بدان تا هر آنکس که دارد خرد به منشور آن دادگر بنگرد

85 مرا آفرین بر تو نفرین بود همان نام تو شاه بی‌دین بود

86 نه یزدان پسندد نه یزدان‌پرست نه اندر جهان مردم زیردست

87 که بیداد جوید کسی در جهان بپیچد سر از عهد شاهنشهان

88 به داد و به مردی چو بهرام شاه کسی نیز ننهاد بر سر کلاه

89 برین بر جهاندار یزدان گواست که او را گوا خواستن ناسزاست

90 که بیداد جوید همی جنگ من چنین با سپه کردن آهنگ من

91 نباشی تو زین جنگ پیروزگر نیابی مگر ز اختر نیک بر

92 ازین پس نخواهم فرستاد کس بدین جنگ یزدان مرا یار بس

93 فرستاده با نامه آمد چو گرد سخنها به پیروز بر یاد کرد

94 چو برخواند آن نامهٔ خوشنواز پر از خشم شد شاه گردن فراز

95 فرستاده را گفت چندین سخن نگویم جهاندیده مرد کهن

96 که از چاچ یک پی نهد نزد رود به نوک سنانش فرستم درود

97 فرستاده آمد بر خوشنواز فراوان سخن گفت با او به راز

98 که نزدیک پیروز ترس خدای ندیدم نبودش کسی رهنمای

99 همه دیدمش جنگ جوید همی به فرمان یزدان نگوید همی

100 چو بشندی زو این سخن خوشنواز به یزدان پناهید و بردش نماز

101 چنین گفت کای داور داد و پاک تویی آفرینندهٔ هور و خاک

102 تو دانی که پیروز بیدادگر ز بهرام بیشی ندارد هنر

103 پی او ز روی زمین برگسل مه نیرو مه آهنگ جانش مه دل

104 سخنهای بیداد گوید همی بزرگی به شمشیر جوید همی

105 به گرد سپه بر یکی کنده کرد سرش را بپوشید و آگنده کرد

106 کمندی فزون بود بالای اوی همان سی ارش کرده پهنای اوی

107 چو این کرده شد نام یزدان بخواند ز پیش سمرقند لشکر براند

108 وزان روی سرگشته پیروز شاه همی‌راند چون باد لشکر به راه

109 وزین روی پر بیم دل خوشنواز چنین تا برکنده آمد فراز

110 برآمد ز هردو سپه بوق و کوس هوا شد ز گرد سپاه آبنوس

111 چنان تیرباران بد از هر دو روی که چون آب خون اندر آمد به جوی

112 چو نزدیکی کنده شد خوشنواز همی‌گفت با داور پاک راز

113 وزان روی چون باد پیروزشاه همی‌تاخت با خوارمایه سپاه

114 چو آمد به نزدیکی خوشنواز سپهدار ترکان ازو گشت باز

115 عنان را بپیچید و بنمود پشت پس او سپاه اندر آمد درشت

116 برانگیخت پس باره پیروزشاه همی‌راند با گرز و رومی کلاه

117 به کنده در افتاد با چند مرد بزرگان و شیران روز نبرد

118 چو نرسی برادرش و فرخ قباد بزرگان و شاهان فرخ نژاد

119 برین سان نگون شد سر هفت شاه همه نامداران زرین کلاه

120 وزان جایگه شاددل خوشنواز به نزدیکی کنده آمد فراز

121 برآورد زان کنده هر کس که زیست همان خاک بربخت ایشان گریست

122 بزرگان و پیکارجویان هران کسی را که در کنده آمد زمان

123 شکسته سر و پشت پیروزشاه شه نامداران با تاج و گاه

124 ز شاهان نبد زنده جز کیقباد شد آن لشکر و پادشاهی بباد

125 همی‌راند با کام دل خوشنواز سرافراز با لشکر رزمساز

126 به تاراج داده سپاه و بنه نه کس میسره دید و نه میمنه

127 ز ایرانیان چند بردند اسیر چه افگنده بر خاک و خسته به تیر

128 نباید که باشد جهانجوی زفت دل زفت با خاک تیره‌ست جفت

129 چنین آمد این چرخ ناپایدار چه با زیردست و چه با شهریار

130 بپیچاند آن را که خود پرورد اگر تو شوی پاسبان خرد

131 نماند برین خاک جاوید کس تو را توشه از راستی باد و بس

132 چو بگذشت برکنده بر خوشنواز سپاهش شد از خواسته بی‌نیاز

133 به آهن ببستند پای قباد ز تخت و نژادش نکردند یاد

134 چو آگاهی آمد به ایران سپاه ازان کنده و رزم پیروز شاه

135 خروشی برآمد ز کشور بدرد ازان شهر یاران آزادمرد

136 چو اندر جهان این سخن گشت فاش فرود آمد از تخت زرین بلاش

137 همه گوشت بازو به دندان بکند همی‌ریخت بر تخت خاک نژند

138 سپاهی و شهری ز ایران بدرد زن و مرد و کودک همی مویه کرد

139 همه کنده موی و همه خسته روی همه شاه‌جوی و همه راه‌جوی

140 که تا چون گریزند ز ایران زمین گرآیند لشکر ازان دشت کین

عکس نوشته
کامنت
comment