بیا ساقی آن بادهٔ چون گلاب از نظامی گنجوی خمسه 43

نظامی گنجوی

آثار نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

بیا ساقی آن بادهٔ چون گلاب

1 بیا ساقی آن بادهٔ چون گلاب بر افشان به من تا درآیم ز خواب

2 گلابی که آب جگرها به دوست دوای همه درد سرها به دوست

3 رقیب منا خیز و در پیش کن تو شو نیز و اندیشهٔ خویش کن

4 ز تشویق خاطر جدا کن مرا به اندیشهٔ خود رها کن مرا

5 ندارم سر گفتگوی کسی مرا گفتگو هست با خود بسی

6 گرآید خریداری از دوردست که با کان گوهر شود هم نشست

7 تماشای گنج نظامی کند به بزم سخن شادکامی کند

8 بگو خواجهٔ خانه در خانه نیست وگر هست محتاج بیگانه نیست

9 خطا گفتم ای پی خجسته رقیب که شد دشمنی با غریبان غریب

10 در ما به روی کسی در مبند که در بستن در بود ناپسند

11 چو ما را سخن نام دریا نهاد در ما چو دریا بباید گشاد

12 در خانه بگشای و آبی بزن چو مه خیمه‌ای در خرابی بزن

13 رها کن که آیند جویندگان ببینند در شاه گویندگان

14 که فردا چو رخ در نقاب آورم ز گیله به گیلان شتاب آورم

15 بسا کس که آید خریدار من نیابد رهی سوی دیدار من

16 مگر نقشی از کلک صورتگری نگارنده بینند بر دفتری

17 سخن بین کزو دور چون مانده‌ام کجا بودم ادهم کجا رانده‌ام

18 گزارندهٔ گنج آراسته جواهر چنین داد از آن خواسته

19 که چون وارث ملک افراسیاب سر از چین برآورد چون آفتاب

20 خبر یافت کامد بدان مرز و بوم دمنده چنان اژدهائی ز روم

21 همان نامهٔ شاه بر خوانده بود در آن کار حیران فرو مانده بود

22 به اندیشهٔ پاک و رای درست سررشتهٔ کار خود باز جست

23 نخستین چنان دید رایش صواب که میثاق شه را نویسد جواب

24 بفرمود تا کاغذ و کلک و ساز نویسندهٔ چینی آرد فراز

25 جوابی نویسد سزاوار شاه سخن را در او پایه دارد نگاه

26 ز ناف قلم دست چابک دبیر پراکند مشک سیه بر حریر

27 سخنهای پروردهٔ دلفریب که در مغز مردم نماید شکیب

28 خطابی که امیدواری دهد عتابی که بر صلح یاری دهد

29 فسونی که بندد ره جنگ را فریبی که نرمی دهد سنگ را

30 زبان بندهائی چو پیکان تیز دری در تواضع دری در ستیز

31 طراز سر نامه بود از نخست به نامی کزو نامها شد درست

32 خداوند بی یار و یار همه به خود زنده و زنده‌دار همه

33 جهان آفرین ایزد کارساز توانا کن ناتوانا نواز

34 علم برکش روشنان سپهر قلم در کش دیو تاریک چهر

35 روش بخش پرگار جنبش پذیر سکونت ده نقطهٔ جای گیر

36 پدید آور هر چه آمد پدید رسانندهٔ هر چه خواهد رسید

37 ز گویا و خاموش و هشیار و مست کسی را بر اسرار او نیست دست

38 به جز بندگی ناید از هیچکس خداوندی مطلق اوراست بس

39 بس از آفرین جهان آفرین کزو شد پدید آسمان و زمین

40 سخن رانده در پوزش شهریار که باد آفرین بر تو از کردگار

41 ز هر شاه کامد جهانرا پدید بدست تو داد آفرینش کلید

42 ز دریا به دریا تو گردی نشست بر ایران و توران تو را بود دست

43 ز پرگار مغرب چو پرداختی علم بر خط مشرق انداختی

44 گرفتی جهان جمله بالا و زیر هنوزت نشد دل ز پیگار سیر

45 عنان بازکش کاژدها بر رهست فسانه دراز است و شب کوتهست

46 سکندر توئی شاه ایران و روم منم کار فرمای این مرز و بوم

47 تو را هست چون من بسی سفته گوش یکی دیگرم من به تندی مکوش

48 من و تو ز خاکیم و خاک از زمی همان به که خاکی بود آدمی

49 همه سروری تا به خاکست و بس کسی نیست در خاک بهتر ز کس

50 چو قطره به دریا درانداختند دگر قطره زو باز نشناختند

51 حضور تو در صوب این سنگلاخ دیار مرا نعمتی شد فراخ

52 بهر نعمتی مرد ایزد شناس فزونتر کند نزد ایزد سپاس

53 چو ایزد به من نعمتی بر فزود سپاس ایزدم چون نباید نمود

54 کنم تا زیم شکر ایزد بسیچ کزین به ندارد خردمند هیچ

55 شنیدم ز چندین خداوند راز که هر جا که آری تو لشگر فراز

56 فرستی تنی چند از اهل روم به بازارگانی بدان مرز و بوم

57 بدان تا خرند آنچه یابند خورد طعامی که پیش آید از گرم و سرد

58 بسوزند و ریزند یکسر به چاه ندارند تعظیم نعمت نگاه

59 ذخیره چو زان شهر گردد تهی تو چون اژدها سر بدانجا نهی

60 ستانی ز بی برگی آن بوم را چو آتش که عاجز کند موم را

61 من از بهر آن آمدم پیشباز که گردانم از شهر خود این نیاز

62 اگر چه به زرق و فسون ساختن نشاید ز چین توشه پرداختن

63 ولیک آشتی به ز پرخاش و جنگ که این داغ و درد آرد آن آب و رنگ

64 مکن کشتهٔ چینیان را خراب که افتد تو را نیز کشتی در آب

65 قوی دل مشو گرچه دستت قویست که حکم خدا برتر از خسرویست

66 خردمند را نیست کز راه تیز کند با خداوند قوت ستیز

67 به کار آمده عالمی چون خرد به حکم تو هر کاری از نیک و بد

68 کسی کو کسی را نیاید به کار شمارنده زو برنگیرد شمار

69 به اصل از جهان پادشاهی تراست که فرمان و فر الهی تراست

70 همه چیز را اصل باید نخست که باشد خلل در بناهای سست

71 زر از نقره کردن عقیق از بلور رسانیدن میوه باشد به زور

72 کند هر کسی سیب را خانه رس ولی خوش نباشد به دندان کس

73 تو را ایزد از بهر عدل آفرید ستم ناید از شاه عادل پدید

74 ستمکارگان را مکن یاوری که پرسند روزیت ازین داوری

75 نکو رای چون رای را بد کند خرابی در آبادی خود کند

76 چو گردد جهان گاه گاه از نورد به گرمای گرم و به سرمای سرد

77 در آن گرم و سردی سلامت مجوی که گرداند از عادت خویش روی

78 چنان به که هر فصلی از فصل سال به خاصیت خود نماید خصال

79 ربیع از ربیعی نماید سرشت تموز از تموز آورد سرنبشت

80 هر آنچ او بگردد ز تدبیر کار بگردد بر او گردش روز گار

81 سکندر به انصاف نام آورست وگرنی ز ما هر یک اسکندرست

82 مپندار کز من نیاید نبرد برارم به یک جنبش از کوه گرد

83 چو بر پشت پیلان نهم تخت عاج ز هندوستان آورندم خراج

84 هژبر ژیان را درآرم به زیر زنم طاق خرپشته بر پشت شیر

85 ولیکن به شاهی و نام آوری نیم با تو در جستن داوری

86 گر از بهر آن کردی این ترکتاز که چون بندگان پیشت آرم نماز

87 به درگاه تو سر نهم بر زمین نه من جملهٔ کشور خدایان چین

88 بهر آرزو کاوری در قیاس به فرمان پذیری پذیرم سپاس

89 در این داوری هیچ بیغاره نیست ز مهمان پرستی مرا چاره نیست

90 جوابی چنین خوب و خاطر نواز به قاصد سپردند تا برد باز

91 چو بر خواند پاسخ شه شیر زور شکیبنده‌تر شد به نخجیر گور

92 سپهدار چین از شبیخون شاه نبود ایمن از شام تا صبحگاه

93 به روزی که از روزها آفتاب بهی جلوه‌تر بود بر خاک و آب

94 سپهدار چین از سر هوش و رای سگالشگری کرد با رهنمای

95 جهاندیده‌ای بود دستور او جهان روشن از رای پر نور او

96 حسابی که خاقان برانداختی به فرمان او کار او ساختی

97 دران کار از آن کاردان رای جست که درکارها داشت رای درست

98 که چون دارم این داوری را بسیچ چگونه دهم چرخ را چرخ پیچ

99 چو مهره برآمایم از مهر و کین بدین چین که آمد به ابروی چین

100 اگر حرب سازم مخالف قویست به تارک برش تاج کیخسرویست

101 وگر در ستیزش مدارا کنم زبونی به خلق آشکارا کنم

102 ندانم که مقصود این شهریار چه بود از گذر کردن این دیار

103 به خاقان چین گفت فرخ وزیر که هست از نصیحت تو را ناگزیر

104 براندیشم از تندی رای تو که تندی شود کارفرمای تو

105 به گنج و به لشگر غرور آیدت زبون گشتن از کار دور آیدت

106 جهانداری آمد چنین زورمند در دوستی را بر او در مبند

107 به هر جا که آمد ولایت گرفت نشاید در این کار ماندن شگفت

108 چه پنداشتی کار بازیست این همه نکته کار سازیست این

109 بدینگونه کاری خدائی بود خصومت خدای آزمائی بود

110 نشاید زدن تیغ با آفتاب نه البرز را کرد شاید خراب

111 پذیره شو ارنی سپهر بلند به دولت گزایان درآرد گزند

112 نه اقبال را شاید انداختن نه با مقبلان دشمنی ساختن

113 میاویز در مقبل نیکبخت که افکندن مقبلانست سخت

114 چو مقبل کمر بست پیش آر کفش طپانچه نشاید زدن با درفش

115 به یک ماه کم و بیش با او بساز که بیگانه این‌جا نماند دراز

116 مزن سنگ بر آبگینه نخست که چون بشکند دیر گردد درست

117 درستی بود زخمها را ز خون ولی زخمگه موی نارد برون

118 در آن کوش کین اژدهای سیاه به آزرم یابد درین بوم راه

119 به چینی بر آن روز نفرین رسید که این اژدها بر در چین رسید

120 مپندار کز گنبد لاجورد رسد جامه‌ای بی کبودی به مرد

121 نوای جهان خارج آهنگیست خلل در بریشم نه در چنگیست

122 درین پرده گر سازگاری کنی هماهنگ را به که یاری کنی

123 طرفدار چین چون در آن داوری به کوشش ندید از فلک یاوری

124 از آن کارها کاختیار آمدش پرستشگری در شمار آمدش

125 بر آن عزم شد کاورد سر به راه به رسم رسولان شود نزد شاه

126 ببیند جهانداری شاه را همان سرفرازان درگاه را

127 سحرگه که زورق کش آفتاب ز ساحل برافکند زورق بر آب

128 سپهدار چین شهریار ختن رسولی براراست از خویشتن

129 به لشگرگه شاه عالم شتافت بدانگونه کان راز کس درنیافت

130 چو آمد به درگاه شاهنشهی از آن آمدن یافت شاه آگهی

131 که خاقان رسولی فرستاده چست به دیدن مبارک به گفتن درست

132 بفرمود خسرو که بارش دهند به جای رسولان قرارش دهند

133 درآمد پیام آور سرفراز پرستش کنان برد شه را نماز

134 بفرمود شه تا نشیند ز پای سخنهای فرموده آرد بجای

135 به فرمان شاه آن سخنگوی مرد نشست و نشاننده را سجده کرد

136 زمانی شد و دیده برهم نزد به نیک و بد خویشتن دم نزد

137 ز پرگار آن حلقه مدهوش ماند در آن حلقه چون نقطه خاموش ماند

138 اشارت چنان آمد از شهریار که پیغامی ار نیک داری بیار

139 مه روی پوشیده در زیر میغ به گوهر زبانی در آمد چو تیغ

140 کز آمد شد شاه ایران و روم برومند بادا همه مرز و بوم

141 ز چین تا دگر باره اقصای چین به فرمان او باد یکسر زمین

142 جهان بی دربارگاهش مباد سریر جهان بی پناهش مباد

143 نهفته سخنهاست دربار من کز آن در هراسست گفتار من

144 فرستندهٔ من چنان دید رای که خالی کند شه ز بیگانه جای

145 نباشد کس از خاصگان پیش او جز او کافرین باد بر کیش او

146 اگر یک تن آنجا بود در نهفت نباید تو را راز پوشیده گفت

147 شه از خلوتی آنچنان خواستن شکوهید در خلوت آراستن

148 بفرمود کز زر یکی پای بند نهادند بر پای سرو بلند

149 همان ساعدش را به زرین کمر کشیدند در زیر نخجیر زر

150 سرای آنگه از خلق پرداختند همان خاصگان سوی در تاختند

151 ملک ماند خالی در آن جای خویش نهاده یکی تیغ الماس پیش

152 فرستاده را گفت خالیست جای نهفته سخن را گره بر گشای

153 به فرمان شه مرد پوشیده راز ز راز نهفته گره کرد باز

154 چو برقع ز روی سخن برفکند سرآغاز آن از دعا درفکند

155 که تا سبزه روینده باشد به باغ گل سرخ تابد چو روشن چراغ

156 رخت باد چون گل برافروخته جهان از تو سرسبزی آموخته

157 نگین فلک زیر نام تو باد همه کار دولت به کام تو باد

158 برآنم که گربنده را شهریار شناسد نیایش نباید به کار

159 گر از راز پوشیده آگاه نیست به از راستی پیش او راه نیست

160 من آن قاصد خود فرستاده‌ام کزان پیش کافکندی افتاده‌ام

161 منم شاه خاقان سپهدار چین که در خدمت شاه بوسم زمین

162 سکندر ز گستاخی کار او پسندیده نشمرد بازار او

163 به تندی بر او بانگ برزد درشت که پیدا بود روی دیبا ز پشت

164 شناسم من از باز گنجشک را همان از جگر نافهٔ مشک را

165 ولیکن نگهدارم آزرم و آب ز پوشیدگان برندارم نقاب

166 چه گستاخ روئی بر آن داشتت که در پرده پوشیده نگذاشتت

167 چه بی هیبتی دیدی از شاه روم که پولاد را نرم دانی چو موم

168 نترسیدی از زور بازوی من که خاک افکنی در ترازوی من

169 گوزن جوان گر چه باشد دلیر عنان به که برتابد از راه شیر

170 جوابش چنین داد خاقان چین که‌ای درخور صد هزار آفرین

171 بدین بارگه زان گرفتم پناه که بی زینهاری ندیدم ز شاه

172 چو من ناگرفته درآیم ز در نبرد مرا هیچ بدخواه سر

173 سیه شیر چندان بود کینه ساز که از دور دندان نماید گراز

174 چو دندان کنان گردن آرد به زیر ز گردن کند خون او تند شیر

175 ز من چو دل شاه رنجور نیست جوانمردی شیر ازو دور نیست

176 مرا بیم شمشیر چندان بود که شمشیر من تیز دندان بود

177 چو من با سکندر ندارم ستیز کجا دارم اندیشهٔ تیغ تیز

178 دگر کان خیانت نکردم نخست که بر من گرفتاری آید درست

179 تو آورده‌ای سوی من تاختن مرا با تو کفرست کین ساختن

180 خصومتگری برگرفتم ز راه بدین اعتماد آمدم نزد شاه

181 چو من مهربانی نمایم بسی نبرد سر مهربانان کسی

182 وگر نیز کردم گناهی بزرگ غریبی بود عذرخواهی بزرگ

183 نوازنده‌تر زان شد انصاف شاه که رحمت کند خاصه بر بی گناه

184 پناهنده را سر نیارد به بند ز زنهاریان دور دارد گزند

185 اگر من بدین بارگاه آمدم به دستوری عدل شاه آمدم

186 که شاه جهان دادگر داورست خدایش بهر کار از آن یاورست

187 از آن چرب گفتار شیرین زبان گره بر گشاد از دل مرزبان

188 بدو گفت نیک آمدی شاد باش چو بخت از گرفتاری آزاد باش

189 حساب تو زین آمدن بر چه بود چو گستاخی آمد بباید نمود

190 پناهنده گفت ای پناه جهان ندارم ز تو حاجت خود نهان

191 بدان آمدم سوی درگاه تو که بینم رضای تو و راه تو

192 کزین آمدن شاه را کام چیست در این جنبش آغاز و انجام چیست

193 گرم دسترس باشد از روزگار کنم بر غرض شاه را کامگار

194 گر آن کام نگشاید از دست من همان تیر دور افتد از شست من

195 زمین را ببوسم به خواهشگری مگر دور گردد شه از داوری

196 چو من جان ندارم ز خسرو دریغ چه باید زدن چنگ در تیر و تیغ

197 گهر چون به آسانی آید به چنگ به سختی چه باید تراشید سنگ

198 مرادی که در صلح گردد تمام چه باید سوی جنگ دادن لگام

199 اگر تخت چین خواهی و تاج تور ز فرمانبری نیست این بنده دور

200 وگر بگذری از محابای من نبخشی به من جای آبای من

201 پذیرندهٔ مهر نامت شوم درم ناخریده غلامت شوم

202 زیانی ندارد که در ملک شاه زیاده شود بندهٔ نیکخواه

203 به چین در قبا بستهٔ کین مباش قبای تو را گو یکی چین مباش

204 ز جعد غلامان کشور بها بهل بر چو من بندهٔ چینی رها

205 گرفتار چین کی بود روی ماه ز چین دور به طاق ابروی شاه

206 شهنشاه گفت ای پسندیده رای سخنها که پرسیدی آرم به جای

207 سپه زان کشیدم به اقصای چین که آرم به کف ملک توران زمین

208 بداندیش را سر درآرم به خاک کنم گیتی از کیش بیگانه پاک

209 به فرمان پذیری به هر کشوری نشانم جداگانه فرمانبری

210 چو تو بی شبیخون شمشیر من نهادی به تسلیم سر زیر من

211 سرت را سریر بلندی دهم ز تاج خودت بهره‌مند دهم

212 نه تاج از تو خواهم نه کشور نه تخت نگیرم در این کارها بر تو سخت

213 ولیکن به شرطی که از ملک خویش کشی هفت ساله مرا دخل بیش

214 چو آری به من عبرهٔ هفت سال دگر عبره‌ها بر تو باشد حلال

215 نیوشنده فرهنگ را ساز داد جوابی پسندیده‌تر باز داد

216 که چون خواهد از من خداوند تاج به عمری چنین هفت ساله خراج

217 چنان به که پاداش مالم دهد خط عمر تا هفت سالم دهد

218 جهانجوی را پاسخ نغز او پسند آمد و گرم شد مغز او

219 بدو گفت شش ساله دخل دیار به پامزد تو دادم ای هوشیار

220 چو دیدم تو را زیرک و هوشمند به یکساله دخل از تو کردم پسند

221 چو سالار ترکان ز سالار دهر بدان خرمی گشت پیروز بهر

222 به نوک مژه خاک درگاه رفت پس از رفتن خاک با شاه گفت

223 که شه گر چه گفتار خود را بجای بیارد که نیروش باد از خدای

224 مرا با چنین زینهاری نخست خطی باید از دست خسرو درست

225 که چون من کشم دخل یکساله پیش شهم برنینگیزد از جای خویش

226 به تعویذ بازو کنم خط شاه ز بهر سر خویش دارم نگاه

227 دهم خط به خون نیز من شاه را که جز بر وفا نسپرم راه را

228 برین عهدشان رفت پیمان بسی که در بیوفائی نکوشد کسی

229 نجویند کین تازه دارند مهر مگر کز روش بازماند سپهر

230 بفرمود شه تا رقیبان بار کنند آن فرو بسته را رستگار

231 ز بند زرش پایهٔ برتر نهند به تارک برش تاج گوهر نهند

232 چو شد کار خاقان ز قیصر بساز به لشگرگه خویش برگشت باز

233 چو سلطان شب چتر بر سر گرفت سواد جهان رنگ عنبر گرفت

234 ستاره چنان گنجی از زر فشاند که مهد زمین گاو بر گنج راند

235 سکندر منش کرد بر باده تیز ز می‌کرد یاقوت را جرعه ریز

236 نشست از گه شام تا صبحدم روان کرد بر یاد جم جام جم

237 خسک ریخته بر گذر خواب را فراموش کرده تک و تاب را

238 دل از کار دشمن شده بی‌هراس نه بازار لشگر نه آوای پاس

239 صبوحی ملوکانه تا صبح راند همی داشت شب زنده تا شب نماند

240 چو یاقوت ناسفته را چرخ سفت جهان گشت با تاج یاقوت جفت

241 درآمد ز در دیدبانی پگاه که غافل چرا گشت یکباره شاه

242 رسید اینک از دور خاقان چین بدانسان که لرزد به زیرش زمین

243 جهان در جهان لشگر آراسته ز بوق و دهل بانگ برخاسته

244 ز بس پای پیلان که آزرده راه شده گرد بر روی خورشید و ماه

245 سپاهی که گر باز جوید بسی نبیند به یکجای چندان کسی

246 همه آلت جنگ برداشته چو دریائی از آهن انباشته

247 نشسته ملک بر یکی زنده پیل ز ما تا بدو نیست بیش از دو میل

248 چو زین شعبده یافت شاه آگهی فرود آمد از تخت شاهنشهی

249 نشست از بر بارهٔ ره نورد برآراست لشگر به رسم نبرد

250 به پرخاش خاقان کمر بست چست که نشمرد پیمان او را درست

251 بفرمود تا کوس روئین زدند به ابرو دراز چینیان چین زنند

252 برآراست لشگر چو کوه بلند به شمشیر و گرز و کمان و کمند

253 سر آهنگ تا ساقه از تیر و تیغ برآورد کوهی ز دریا به میغ

254 چو خاقان خبر یافت از کار او که آمد سکندر به پیکار او

255 برون آمد از موکب قلبگاه به آواز گفتا کدامست شاه

256 بگوئید کارد عنان سوی من ندارد نهان روی از روی من

257 سکندر چو آواز چینی شنید قبای کژآگن به چین درکشید

258 برون راند پیل افکن خویش را رخ افکند پیل بداندیش را

259 به نفرین ترکان زبان برگشاد که بی فتنه ترکی ز مادر نزاد

260 ز چینی به جز چین ابرو مخواه ندارند پیمان مردم نگاه

261 سخن راست گفتند پیشینیان که عهد و وفا نیست در چینیان

262 همه تنگ چشمی پسندیده‌اند فراخی به چشم کسان دیده‌اند

263 وگر نه پس از آنچنان آشتی ره خشمناکی چه برداشتی

264 در آن دوستی جستن اول چه بود وزین دشمنی کردن آخر چه سود

265 مرا دل یکی بود و پیمان یکی درستی فراوان و قول اندکی

266 خبر نی که مهر شما کین بود دل ترک چین پر خم و چین بود

267 اگر ترک چینی وفا داشتی جهان زیر چین قبا داشتی

268 مرا بسته عهد کردی چو دیو به بدعهدی اکنون برآری غریو

269 اگر کوه پولاد شد پیکرت وگر خیل یاجوج شد لشگرت

270 نجنبد ز یاجوج پولاد خای سکندر چو سد سکندر ز جای

271 تذروی که بر وی سرآید زمان به نخجیر شاهینش آید گمان

272 ملخ چون پرسرخ را ساز داد به گنجشک خطی به خون باز داد

273 اگر سر گرائی ربایم کلاه وگر پوزش آری پذیرم گناه

274 مرا زیت و زنبوره در کیش هست چو زنبور هم نوش و هم نیش هست

275 سپهدار چین گفت کای شهریار نپیچیده‌ام گردن از زینهار

276 همان نیکخواهم که بودم نخست به سوگند محکم به پیمان درست

277 چو گشتم پذیرای فرمان تو نبندم کمر جز به پیمان تو

278 از این جنبش آن بود مقصود من که خوشبو کنی مجمر از عود من

279 بدانی که من با چنین دستگاه که بر چرخ انجم کشیدم سپاه

280 نباشم چنین عاجز و روز کور که برگردم از جنگ بی دست زور

281 بدین ساز و لشگر که بینی چو کوه ز جوشنده دریا نیایم ستوه

282 ولیکن تو را بخت یاریگرست زمینت رهی آسمان چاکرست

283 ستیزندگی با خداوند بخت ستیزنده را سر برد بر درخت

284 تو را آسمان می‌کند یاوری مرا نیست با آسمان داوری

285 چو گفت این فرود آمد از پشت پیل سوی مصر شه رفت چون رود نیل

286 چو شد دید کان خسرو عذر ساز پیاده به نزدیک او شد فراز

287 به هرا یکی مرکبش درکشید ز سر تا کفل زیر زر ناپدید

288 چو بر بارگی کامرانیش داد به هم پهلوی پهلوانیش داد

289 جز آتش دگر داد بسیار چیز رها کرد آن دخل یکساله نیز

290 چو شد شاه را خان خانان رهی خصومت شد از خاندانها تهی

291 دو لشگر یکی شد در آن پهن جای دو لشگر شکن را یکی گشت رای

292 سلاح از تن و خوی ز رخ ریختند به داد و ستد درهم آمیختند

293 سپهدار چین هر دم از چین دیار فرستاد نزلی بر شهریار

294 که درگه نشینان شه را تمام کفایت شد آن نزل در صبح و شام

295 به هم بود رود و می و جامشان همان نزد یکدیگر آرامشان

296 چو از می‌به نخچیر پرداختند به یک جای نحچیر می‌ساختند

297 نخوردند بی یکدگر باده‌ای به آزادی از خود هر آزاده‌ای

عکس نوشته
کامنت
comment