بیا ساقی آن می‌که جان پرور از نظامی گنجوی خمسه 33

نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

بیا ساقی آن می‌که جان پرور است

1 بیا ساقی آن می‌که جان پرور است چو آب روان تشنه را درخور است

2 دراین غم که از تشنگی سوختم به من ده که می‌خوردن آموختم

3 خوشا ملک بردع که اقصای وی نه اردیبهشت است بی گل نه دی

4 تموزش گل کوهساری دهد زمستان نسیم بهاری دهد

5 بهشتی شده بیشه پیرامنش ز گر کوثری بسته بر دامنش

6 سوادش ز بس سبزه و مشگ بید چو باغ ارم خاصه باغ سپید

7 ز تیهو و دراج و کبک و تذر و نیابی تهی سایهٔ بید و سرو

8 گراینده بومش به آسودگی فرو شسته خاکش ز آلودگی

9 همه ساله ریحان او سبز شاخ همیشه در او ناز و نعمت فراخ

10 علف گاه مرغان این کشور اوست اگر شیر مرغت بباید، در اوست

11 زمینش به آب زر آغشته‌اند تو گوئی در آن زعفران کشته‌اند

12 خرامنده بر سبزهٔ آن زمی خیالی نیابد به جز خرمی

13 کنون تخت آن بارگه گشت خرد دبیقی و دیباش را باد برد

14 فرو ریخت آن تازه گلها ز بار وزان نار و نرگس برآمد غبار

15 بجز هیزم خشگ و سیلاب تر نه بینی در آن بیشه چیز دگر

16 همانا که آن رستنیهای چست نه از دانه کز دامن عدل رست

17 گر آن پرورش یابد امروز باز از آن به شود آستین را طراز

18 بلی گر فراغت بود شاه را ز نو زیوری بخشد آن گاه را

19 هرومش لقب بود از آغاز کار کنون بردعش خواند آموزگار

20 در آن بوم آباد و جای مهان زمانه بسی گنج دارد نهان

21 بدین خرمی گلستانی کجاست بدین فرخی گنجدانی کجاست

22 چنین گفت گنجینه‌دار سخن که سالار آن گنجدان کهن

23 زنی حاکمه بود نوشابه نام همه ساله با عشرت و نوش جام

24 چو طاوس نر خاصه در نیکوئی چو آهوی ماده ز بی آهوئی

25 قوی رای و روشن دل و نغزگوی فرشته منش بلکه فرزانه خوی

26 هزارش زن بکر در پیشگاه به خدمت کمر بسته هریک چو ماه

27 برون از کنیزان چابک سوار غلامان شمشیر زن سی هزار

28 نگشتی ز مردان کسی بر درش وگر چند نزدیک بودی برش

29 به جز زن کسی کارسازش نبود به دیدار مردان نیازش نبود

30 زنان داشتی رای زن در سرای به کدبانوئی فارغ از کدخدای

31 غلامان به اقطاع خود تاخته وطنگاهی از بهر خود ساخته

32 کسی از غلامان ز بس قهر او به دیده ندیده در شهر او

33 بهرجا که پیکار فرمودشان فریضه‌ترین کاری آن بودشان

34 سکندر چو لشگر به صحرا کشید سراپرده سر بر ثریا کشید

35 در آن خرم آباد مینو سرشت فرو ماند حیران ز بس آب و کشت

36 بپرسید کین بوم فرخ کراست کدامین تهمتن بدو پادشاست

37 نمودند کین مرز آراسته زنی راست با این همه خواسته

38 زنی از بسی مرد چالاک‌تر به گوهر ز دریا بسی پاک‌تر

39 قوی رای و روشن دل و سرفراز به هنگام سختی رعیت نواز

40 به مردی کمر بر میان آورد تفاخر به نسل کیان آورد

41 کله داریش هست و او بی کلاه سپهدار و او را نبیند سپاه

42 غلامان مردانه دارد بسی نبیند ولی روی او را کسی

43 زنان سمن سینهٔ سیم ساق بهر کار با او کنند اتفاق

44 همه نارپستان به بالا چو تیر ز پستان هر یک شکر خورده شیر

45 کجا قاقمی یا حریریست نرم بلرزد بر اندام ایشان ز شرم

46 فرشته نبیند در ایشان دلیر وگر بیند افتد ز بالا به زیر

47 درخشنده هر یک در ایوان و باغ چو در روز خورشید و در شب چراغ

48 نظر طاقت آن ندارد ز نور که بیند در ایشان ز نزدیک و دور

49 به گوش کسی کاید آوازشان سر خود کند در سر نازشان

50 ز لعل و ز در گردن و گوش پر لب از لعل کانی و دندان ز در

51 ندانم چه افسون فرو خوانده‌اند کز آشوب شهوت جدا مانده‌اند

52 ندارند زیر سپهر کبود رفیقی به جز باده و بانگ رود

53 زن پاک پیوند فرمان روا برایشان فرو بسته دارد هوا

54 صنمخانه‌ها دارد از قصر و کاخ بر آن لعبتان کرده درها فراخ

55 اگر چه پس پرده دارد نشست همه روز باشد عمارت پرست

56 سرائی ملوکانه دارد بلند بساطی کشیده در او ارجمند

57 ز بلور تختی برانگیخته به خروار گوهر بر او ریخته

58 ز بس شبچراغ آن گرانمایه گاه به شب چون چراغست و رخشنده ماه

59 نشیند بر آن تخت هر بامداد کند شکر بر آفریننده یاد

60 عروسانه او کرده بر تخت جای عروسان دیگر به خدمت به پای

61 شب و روز با باده و بانگ رود تماشا کنان زیر چرخ کبود

62 گذشت از پرستیدن کردگار بجز خواب و خوردن ندارند کار

63 زن کاردان با همه کاخ و گنج ز طاعت نهد بر تن خویش رنج

64 ز پرهیزگاری که دارد سرشت نخسبد در آن خانهٔ چون بهشت

65 دگر خانه دارد ز سنگ رخام شب آنجا رود ماه تنها خرام

66 در آنخانه آن شمع گیتی فروز خدا را پرستش کند تا بروز

67 به مقدار آن سر درآرد به خواب که مرغی برون آورد سر ز آب

68 دگر باره با آن پری پیکران خورد می به آواز رامشگران

69 شب و روز اینگونه دارد عنان به روز اینچنین چون شب آید چنان

70 نه شب فارغست از پرستشگری نه روز از تماشا و جان پروری

71 خورند از پی او و یاران او غم کار او کارداران او

72 شه این داستان را پسندیده داشت تمنای آن نقش نادیده داشت

73 نشستنگهی دید از آب و گیا به گوهر گرامیتر از کیمیا

74 در آنجای آسوده با رود و جام برآسود یک چند و شد شادکام

75 چو نوشابه دانست کاورنگ شاه چو نوشابه دانست کاورنگ شاه

76 پرستشگری را براراست کار بر اندیشهٔ پایهٔ شهریار

77 فرستاد نزلی سزاوار او کمر بست بر خدمت کار او

78 برون از بسی چار پای گزین چه از بهر مطبخ چه از بهر زین

79 زمین خیزهائی کز آن بوم رست به رنگ و به رونق دلاویز و چست

80 خورشهای شاهانهٔ مشگبوی طبقهای مشگ از پی دست شوی

81 دگرگونه از میوه بسیار چیز ز مشگ و شکر چند خروار نیز

82 می و نقل و ریحان مجلس فروز کشیدند از این نزلها چند روز

83 جداگانه نیز از پی مهتران فرستاد هر روز نزلی گران

84 ز بس مردمیها که آن زن نمود زبان بر زبان هر کسش می‌ستود

85 ملک را به دیدار آن دلنواز زمان تا زمان بیشتر شد نیاز

86 بدان تا خبر یابد از راز او ببیند در آن مملکت ساز او

87 قدمگاه او بنگرد تا کجاست حکایت دروغست یا هست راست

88 چو شبدیز را نعل زر بست روز درآمد به زین شاه گیتی فروز

89 به رسم رسولان براراست کار سوی نازنین شد فرستاده‌وار

90 چو آمد به دهلیز درگه فراز زمانی برآسود از آن ترکتاز

91 درو درگهی دید بر آسمان زمین بوس او هم زمین هم زمان

92 پرستندگان زو خبر یافتند بر بانوی خویش بشتافتند

93 نمودند کز درگه شاه روم کز او فرخی یافت این مرز و بوم

94 رسولی رسید است با رای و هوش پیام آوری چون خجسته سروش

95 ز سر تا قدم صورت بخردی پدیدار از او فره ایزدی

96 برآراست نوشابه درگاه او به زر در گرفت آهنین راه را

97 پریچهرگان را به صد گونه زیب صف اندر صف آراسته دل فریب

98 برآموده گوهر به مشگین کمند فرو هشته بر گوهر آگین پرند

99 درآمد به جاوه چو طاوس باغ درفشان و خندان چو روشن چراغ

100 بر اورنگ شاهنشهی برنشست گرفته معنبر ترنجی به دست

101 بفرمود کایین بجای آورند فرستاده را در سرای آورند

102 وکیلان درگاه و دیوان او بجای آوریدند فرمان او

103 فرستاده از در درآمد دلیر سوی تخت شد چون خرامنده شیر

104 کمربند شمشیر نگشاد باز به رسم رسولان نبردش نماز

105 نهانی در آن قصر زیبنده دید بهشتی سرائی فریبنده دید

106 پر از حور آراسته چون بهشت بساط زمین گشته عنبر سرشت

107 ز بس گوهر گوش گوهر کشان شده چشم بیننده گوهر فشان

108 ز تابنده یاقوت و رخشنده لعل خرامنده را آتشین گشت نعل

109 مگر کان و دریا بهم تاختند همه گوهر آنجا برانداختند

110 زن زیرک از سیرت و سان او در آن داوری شد هراسان او

111 که این کاردان مرد آهسته رای چرا رسم خدمت نیارد بجای

112 در او کرد باید پژوهندگی که از ما ندارد شکوفندگی

113 ز سر تا قدم دید در شهریار زر پخته را بر محک زد عیار

114 چو نیکو نگه کرد بشناختش ز تخت خود آرامگه ساختش

115 خبردار شد زو که اسکندرست نشست سر تخت را در خورست

116 ز پیروزی هفت چرخ کبود بسی داد بر شاه عالم درود

117 نپرسید و رخساره پر شرم کرد نخستین نمودار آزرم کرد

118 نکرد از بنه هیچ بر وی پدید که بر قفل تو هست ما را کلید

119 سکندر به رسم فرستادگان نگهداشت آیین آزادگان

120 درودی پیاپی رساندش نخست فرستادگی کر د بر خود درست

121 پس آنگه گزارش گرفت از پیام که شاه جهان داور نیک‌نام

122 چنین گفت کای بانوی نامجوی ز نام آوران جهان پرده گوی

123 چه افتاد کز ما عنان تافتی سوی ما یکی روز نشتافتی

124 زبونی چه دیدی که توسن شدی چه بیداد کردم که دشمن شدی

125 کجا تیغی از تیغ من تیزتر ز پیکان من آتش انگیزتر

126 که از من بدانکس پناه آوری همان به که سر سوی راه آوری

127 به درگاه من پای خاکی کنی ز جوشیدنم ترسناکی کنی

128 چو من ره بدین مملکت ساختم بر او سایهٔ دولت انداختم

129 کمر چون نبستی به درگاه من چرا روی پیچیدی از راه من

130 به میخانه و میوه زیبم دهی به نقل و به ریحان فریبم دهی

131 پذیرفته شد آنچه کردی نخست پذیرا شو اکنون برای درست

132 مرا دیدن تو به فرهنگ و رای همایون‌تر آمد ز فر همای

133 چنان کن که فردا به هنگام بار خرامی سوی درگه شهریار

134 شهنشه چو بگزارد پیغام خویش به امید پاسخ سرافکند پیش

135 به پاسخ نمودن زن هوشمند ز یاقوت سر بسته بگشاد بند

136 که آباد بر چون تو شاه دلیر که پیغام خود گزارد چو شیر

137 چنان آیدم در دل ای پهلوان که با این سرو سایه خسروان

138 میانجی نی شاه آزاده‌ای فرستنده‌ای نه فرستاده‌ای

139 پیام تو چون تیغ گردن زند کرا زهره کاین تیغ بر من زند

140 ولیکن چو شه تیغ بازی کند سر تیغ او سرفرازی کند

141 ز تیغ سکندر چه رانی سخن سکندر توئی چاره خویش کن

142 مرا خواندی و خود به دام آمدی نظر پخته‌تر کن که خام آمدی

143 فرستادت اقبال من پیش من زهی طالع دولت اندیش من

144 جهاندار گفت ای سزاوار تخت پژوهش مکن جز به فرمان پخت

145 سکندر محیط است و من جوی آب منه تهمت سایه بر آفتاب

146 مرا چون نهی بر عیار کسی که باشد چو من پاسبانش بسی

147 دل خود ز بد عهدی آزاد کن وزین خوبتر شاه را یاد کن

148 سکندر چه گوئی چنان بی کسست که حمال پیغام او او بسست

149 به درگاه او بیش از آنست مرد که او را قدم رنجه بایست کرد

150 دگر باره نوشابهٔ هوشمند ز نوشین لب خویش بگشاد بند

151 کزین بیش بر دل‌فریبی مباش به ناراستی یک رکیبی مباش

152 ستیزه میاور درین داوری که پیداست نامت به نام آوری

153 پیامت بزرگست و نامت بزرگ نهفته مکن شیر در چرم گرگ

154 فرستاده را نیست آن دسترس که با ما به تندی برآرد نفس

155 نه جباری خویش را کم کند نه در پیش ما پشت را خم کند

156 درآید به تندی و خون‌خوارگی بجز شه کرا باشد این یارگی

157 جز اینم نشانهای پوشیده هست کزو راز پوشیده آید به دست

158 جوابش چنان داد شاه دلیر که ناید ز روباه پیغام شیر

159 اگر من به چشم تو نام آورم سکندر نیم زو پیام آورم

160 مرا با پیام بزرگان چکار تصرف نیابد درین پرده بار

161 اگر تندیی زیر پیغام هست تو دانی و آن کس که این نقش بست

162 اگر در میانجی دلیر آمدم نه از روبه از نزد شیر آمدم

163 در آیین شاهان و رسم کیان پیام آوران ایمنند از زیان

164 چو پیغام شه با تو کردم پدید مزن پره قفل را بر کلید

165 جوابم بفرمای گفتن به راز که تازه نوردم سوی خانه باز

166 بر آشفت نوشابه زان شیر دل که پوشید خورشید را زیر گل

167 محابا رها کرد و شد گرم خیز زبان کرد بر پاسخ شاه تیز

168 که با من چه سودست کوشیدنت به گل روی خورشید پوشیدنت

169 بفرمود کارد کنیزی دوان حریری بر او پیکر خسروان

170 یکی گوشه از شقه آن حریر بدو داد کین نقش بر دست گیر

171 ببین تا نشان رخ کیست این در این کارگاه از پی چیست این

172 اگر پیکر تست چندین مکوش به ابروی خویش آسمان را مپوش

173 سکندر به فرمان او ساز کرد حریر نوشته ز هم باز کرد

174 به عینه درو صورت خویش دید ولایت به دست بداندیش دید

175 ستیزه در آن کار نامد صواب فرو ماند یک‌بارگی در جواب

176 بترسید و شد رنگ رویش چو کاه به دارای خود بر خود را پناه

177 چو دانست نوشابه کان تند شیر هراسان شد از تندی آمد به زیر

178 بدو گفت کی خسرو کامگار بسی بازی آرد چنین روزگار

179 میندیش و مهر مرا بیش دان همان خانه را خانه خویش دان

180 ترا من کنیزی پرستنده‌ام هم آنجا هم اینجا یکی بنده‌ام

181 به تونقش تو زان نمودم نخست که تا نقش من بر تو گردد درست

182 اگر چه زنم زن سیر نیستم ز حال جهان بی خبر نیستم

183 منم شیر زن گر توئی شیر مرد چه ماده چه نر شیر وقت نبرد

184 چو بر جوشم از خشم چون تند میغ در آب آتش انگیزم از دود تیغ

185 کفلگاه شیران برآرم به داغ ز پیه نهنگان فروزم چراغ

186 ز مهرم مکش سوی پیکار خویش گرفته مزن بر گرفتار خویش

187 منه خار تا در نیفتی به خار رهاننده شو تا شوی رستگار

188 تو آنگه که بر من شوی دست یاب زنی بیوه را داه باشی جواب

189 من ار بر تو چربم به هنگام کین بوم قایم انداز روی زمین

190 درین هم نبردی چو روباه و گرگ تو سر کوچک آیی و من سر بزرگ

191 چنین آمدست از نقیبان پیر که با هیچ ناداشت کشتی مگیر

192 که بر جهد آن گز تو چیزی کند بکوشد به جان تا ترا بفکند

193 تنم گر چه هست از مقیمان شهر دلم نیست غافل ز شاهان دهر

194 ز هندوستان تا بیابان روم ز ویران زمین تا به آباد بوم

195 فرستاده‌ام سوی هر کشوری فراست شناسی و صورتگری

196 بدان تا ز شاهان اقلیم گیر کند صورت هر کسی بر حریر

197 نگارندهٔ صورت از هر دیار سرانجام نزد من آرد نگار

198 چو آرند صورت به نزدیک من در او بنگرد رای باریک من

199 گوا خواهم آن نقش را در نبشت ز هر کس که این از که دارد سرشت

200 چو گویند نقش فلان پادشاست پذیرم که آن نقش نقشیست راست

201 پس از ناخن پای تا فرق سر گمارم بهر صورتی بر نظر

202 ز هر سال‌خوردی و هر تازه‌ای بگیرم به قدر وی اندازه‌ای

203 بد و نیک هر صورتی از قیاس شناسم که هستم فراست شناس

204 شب و روز بی چاره سازی نیم درین پرده با خود به بازی نیم

205 ترازوی همت روان می‌کنم سبک سنگن خسروان می‌کنم

206 ز هر نقش کان یافتم بر پرند خیال تو آمد مرا دلپسند

207 که با جان به مهر آشنائی دهد برآزرم خسرو گوائی دهد

208 چو گفت این سخن به اسکندر دلیر ز تخت گرانمایه آمد به زیر

209 فرو ماند شه را در آن دستگاه که یک تخت را برنتابد دو شاه

210 نبینی دو شاهست شطرنج را که بر هر دلی نو کند رنج را

211 پریچهره چون از سر تخت خویش فرود آمد و خدمت آورد پیش

212 عروسانه بر کرسی زر نشست شهنشاه را گشت پایین پرست

213 شه از شرم آن ماهی چون نهنگ چو زرافه از رنگ می‌شد به رنگ

214 به دل گفت کاین کاردان گر زنست به فرهنگ مردی دلش روشنست

215 زنی کو چنین کرد و اینها کند فرشته بر او آفرینها کند

216 ولی زن نباید که باشد دلیر که محکم بود کینهٔ ماده شیر

217 زنان را ترازو بود سنگ زن بود سنگ مردان ترازو شکن

218 زن آن به که در پرده پنهان بود که آهنگ بی پرده افغان بود

219 چه خوش گفت جمشید با رای زن که یا پرده یا گور به جای زن

220 مشو بر زن ایمن که زن پارساست که در بسته به گرچه دزد آشناست

221 دگر باره گفت این چه کمبودگیست؟ شفاعت درین پرده بیهودگیست

222 به تلخی در اندیشه را جوش ده در افتاده‌ای تن فراموش ده

223 بجای چنین دلبر مهربان که زیبا سرشتست و شیرین زبان

224 گرت دشمن کینه ور یافتی بجز سر بریدن چه بر تافتی

225 از اینجا اگر برکشم پای خویش نگهدارم اندازه رای خویش

226 نپوشم دگر رخ چو بیگانگان نگیرم ره و رسم دیوانگان

227 دل بسته را برگشایم ز بند گره بر گره چون توانم فکند

228 چو در طاس رخشنده افتاد مور رهاننده را چاره باید نه زور

229 شکیبائی آرم در این رنج و تاب خیالیست گوئی که بینم به خواب

230 شنیدم رسن بسته‌ای سوی دار برو تازگی رفت چون نوبهار

231 بپرسیدش از مهربانان یکی که خرم چرائی و عمر اندکی

232 چنین داد پاسخ که عمر این قدر به غم بردنش چون توانم بسر

233 درین بود کایزد رهائیش داد در آن تیرگی روشنائیش داد

234 بسا قفل کو را نیابی کلید گشاینده‌ای ناگه آید پدید

235 ازین در بسی گفت با خویشتن هم آخر به تسلیم در داد تن

236 تهمتن چو تنها کند ترکتاز بدو دیو را دست گردد دراز

237 مغنی چو بی پرده گوید سرود زند خنده بر بانگ وی بانگ رود

238 چو لختی منش را بمالید گوش نشاند آتش طیرگی را ز جوش

239 شکیبندگی دید درمان خویش به تسلیم دولت سرافکند پیش

240 کمر بست نوشابه چون چاکران بفرمود تا آن پری پیکران

241 ز هر گونه آرایش خوان کنند بسیچ خورشهای الوان کنند

242 کنیزان چون شمع برخاستند ملوکانه خوانی برآراستند

243 نهادند نزلی ز غایت برون ز هر بخته‌ای پخته از چند گون

244 رقاق تنک، گردهٔ گرد روی ز گرد سراپرده تا گرد کوی

245 همان قرصهٔ شکر آمیخته چو کنجد بر آن گرده‌ها ریخته

246 اباهای نوشین عنبر سرشت خبر داده از خوردهای بهشت

247 ز بس کوههٔ گاو و ماهی چو کوه شده در زمین گاو و ماهی ستوه

248 ز مرغ و بره روی رنگین بساط برآورده پر مرغ‌وار از نشاط

249 مصوص سرائی و ریچار نغز ز بادام و پسته برآورده مغز

250 ز بس صاف پالوده عطر سای بسا مغز پالوده کامد بجای

251 ز لوزینهٔ خشک و حلوای‌تر به تنگ آمده تنگهای شکر

252 فقاع گلابی گل‌شکری طبرزد فشان از دم عنبری

253 جدا از پی خسرو نیک بخت بساط زر افکند بالای تخت

254 نهاده یکی خوان خورشید تاب بر او چار کاسه ز بلور ناب

255 یکی از زر و دیگر از لعل پر سه دیگر ز یاقوت و چارم ز در

256 چو بر مائده دستها شد دراز دهان بر خورش راه بگشاد باز

257 به شه گفت نوشابه بگشای دست بخور زین خورشها که در پیش هست

258 به نوشابه شه گفت کی ساده دل نوا کج مزن تا نمانی خجل

259 در این صحن یاقوت و خوان زرم همه سنگ شد سنگ را چون خورم

260 چگونه خورد آدمی سنگ را طبیعت کجا خواهد این رنگ را

261 طعامی بیاور که خوردن توان به رغبت برو دست کردن توان

262 بخندید نوشابه در روی شاه که چون سنگ را در گلو نیست راه

263 چرا از پی سنگ ناخوردنی کنی داوری‌های ناکردنی

264 به چیزی چه باید برافراختن که نتوان از او طعمه‌ای ساختن

265 چو ناخوردنی آمد این سفله سنگ درو سفلگانه چه آریم چنگ

266 در این ره که از سنگ باید گشاد چرا سنگ بر سنگ باید نهاد

267 کسانی که این سنگ برداشتند نخوردند و چون سنگ بگذاشتند

268 تو نیز ار نه‌ای مرد سنگ آزمای سبک سنگ شو زانچه مانی به پای

269 ز بیغارهٔ آن زن نغزگوی ز ناخورده خوان کرد شه دست شوی

270 به نوشابه گفت ای شه بانوان به از شیر مردان به توش و توان

271 سخن نیک گفتی که جوهر پرست ز جوهر به جز سنگ نارد بدست

272 ولیک آنگه این نکته بودی درست که گوینده جوهر نجستی نخست

273 مرا گر بود گوهری بر کلاه ز گوهر بنا شد تهی تاج شاه

274 ترا کاسه و خوان پر از گوهرست ملامت نگر تا که را درخورست

275 چه باید به خوان گوهر اندوختن مرا گوهر اندازی آموختن

276 زدن خاک در دیدهٔ گوهری همه خانه یاقوت اسکندری

277 ولیکن چو میبینم از رای خویش سخنهای تو هست بر جای خویش

278 هزار آفرین بر زن خوب رای که مارا به مردی شود رهنمای

279 زپند تو ای بانوی پیش بین زدم سکه زر چو زر بر زمین

280 چو نوشابه آن آفرین کرد گوش زمین را ز لب کرد یاقوت نوش

281 بفرمود کارند خوانهای خورد همان نقلدانهای نادیده گرد

282 نخست از همه چاشنی برگرفت در آن چابکی ماند خسرو شگفت

283 ز خدمت نیاسود چندانکه شاه ز خوردن بر آسود و شد سوی راه

284 به وقت شدن کرد با شاه عهد که نارد در آزار نوشابه جهد

285 بفرمود شه تا وثیقت نبشت بدو داد و شد سوی بزم از بهشت

286 سکندر چو زان شهر شد باز جای فریب از فلک دید و فتح از خدای

287 بدان رستگاری که بودش هراس رهاننده را کرد صد ره سپاس

288 شب از روز رخشنده چون گوی برد چراغی برافروخت شمعی بمرد

289 بتاوان آن گوی زر بر سپهر بسا گوی سیمین که بنمود چهر

290 شه آسایش و خواب را کار بست دو لختی در چار دیوار بست

291 برآسود تا صبحدم بر دمید سپیدی شد اندر سیاهی پدید

292 سر از خواب نوشین برآورد شاه یکی مجلس آراست چون صبحگاه

293 که خورشید نارنج زرین بدست ترنج فلک را بدو سر شکست

294 پری چهره نوشابه نوش بهر پری چهره نوشابه نوش بهر

295 چو رخشنده ماهی که در وقت شام بر آید ز مشرق چو گردد تمام

296 کنیزان چو پروین به پیرامنش ز تارک درآموده تا دامنش

297 روان ماهرویان پس پشت او چو ناهید صد در یک انگشت او

298 پریرخ چو در لشگر شاه دید جهان در جهان خیل و خرگاه دید

299 ز بس پرنیانهای زرین درفش هوا گشته گلگون و صحرا بنفش

300 ز بس نوبتیهای زرین نگار نمیبرد ره بر در شهریار

301 نشان جست و آمد به درگاه شاه سر نوبتی دید بر اوج ماه

302 زده بارگاهی بریشم طناب ستونش زر و میخش از سیم ناب

303 فرود آمد از بارگی بار خواست زمین بوس شاه جهاندار خواست

304 رقیبان بارش گشادند بار درآمد به نوبتگه شهریار

305 سران جهان دید در پیشگاه سرافکنده در سایهٔ یک کلاه

306 کمر بر کمر تاجداران دهر به پیش جهان‌جوی پیروز بهر

307 چنان کز بسی رونق و نور و تاب شده چشم بیننده را زهره آب

308 همه گشته با نقش دیوار جفت نه یارای جنبش نه آوای گفت

309 عروس حصاری چو دید آن حصار بلرزید از آن درگه تنگبار

310 زمین بوسه داد آفرین برگرفت درو مانده آن شیر مردان شگفت

311 بفرمود خسرو که از زر ناب یکی کرسی آرند چون آفتاب

312 عروسی چنان را نشاند از برش عروسان دیگر فراز سرش

313 بپرسید و بس مهربانی نمود بدان آمدن شادمانی نمود

314 نشیننده را چون دل آمد بجای اشارت چنان رفت با رهنمای

315 که سالار خوان خورد خوان آورد خورشهای خوش در میان آورد

316 نخستین ز جلاب نوشین سرشت زمین گشت چون حوضهای بهشت

317 یکی جوی از آن حوض نوشین گلاب نه خسرو که شیرین ندیده به خواب

318 نهادند خوان آنگهی بی دریغ گراینده شد گرد عنبر به میغ

319 ز هر نعمتی کاید اندر شمار فرو ریخته کوهی از هر کنار

320 حریری رقاق دو پرویزنی چو مهتاب تابنده از روشنی

321 همان گردهٔ نرم چون لیف خز کزو پخته شد گردهٔ گرده پز

322 اباهای الوان ز صد گونه بیش به خوانهای زرین نهادند پیش

323 جهان را یکی خورد الوان نبود کزان خورد چیزی بران خوان نبود

324 چو خوردند چندان که آمد پسند ز جام و صراحی گشادند پند

325 می‌ناب خوردند تا نیمروز چو می در ولایت شد آتش فروز

326 نشاط ابروی می‌پرستان گشاد ز نیروی می‌روی مستان گشاد

327 پری پیکرانی بدان دلبری نشستند تا شب به رامشگری

328 چو شب خواست کز غم سپاه آورد منش سر سوی خوابگاه آورد

329 بدان لعبتان گفت سالار دهر یک امشب نباید شدن سوی شهر

330 چنانست فرمان که فردا پگاه براریم بزمی ز ماهی به ماه

331 به رسم فریدون و آیین کی ستانیم داد دل از رود ومی

332 مگر چون برافروزد آتش ز جام شود کار ما پخته زان خون خام

333 زمانی ز شغل زمین بگذریم به مرجان پرورده جان پروریم

334 فروزنده گردیم چون گل به می بدان کوره از گل برآریم خوی

335 زمین را به جرعه معنبر کنیم به سرشوی شادی گلی‌تر کنیم

336 پریزادگان بوسه دادند خاک پریوار هم شاد و هم شرمناک

337 فروزنده نوشابه در بزم شاه فروزان‌تر از زهره در صبحگاه

338 چو شب زیور عنبرین ساز کرد سر نافهٔ مشک را باز کرد

339 شه از زلف مشگین آن دلگشای کمندی برآراست عنبر فشان

340 مه و مشتری را به مشگین کمند فرود آورید از سپهر بلند

341 شب جشن بود آن شب دل‌نواز پری پیکران چون پری جلوه ساز

342 مگر کاتشی برفروزند لعل در آتش نهند از پی شاه نعل

343 بفرمود شه آتش افروختن به رسم مغان بوی خوش سوختن

344 ز باده چنان آتشی پرفروخت که میخوارگان را در آن رخت سوخت

345 به رود و می‌و لهوهای دگر همی برد شب را به شادی بسر

346 چو شنگرف سودند بر لاجورد سمور سیه زاد روباه زرد

347 دگر باره در جنبش آمد نشاط درآموده شد خسروانی بساط

348 چمن باز نو شد به شمشاد و سرو خرامش درآمد به کبک و تذرو

349 نواگر شدند آن پریچهرگان نوآیین بود مهر در مهرگان

350 ز بیجاده گون بادهٔ دل‌فروز فشاندند بیجاده بر روی روز

عکس نوشته
کامنت
comment